نازنین جون ...سلام :)
ممنون بابت نکو داشت روز مرد و همچنین الدور ....ممنونم بابت تبریکت :)
امروز داشتم جدول دیروز (خوب امروز روزنامه چاپ نمیشه ...تعطیل بوده ....:)روزنامه رو حل میکردم
یه خط خیلی قشنگی دیدم
نوشته بود
گاهی فرشته ها هم دوست دارند پدر باشند ...خیلی احساسی نظر اومد ...
یه جای خوندم ....پسری برای روزه پدر زفت مغازه ...به فروشنده گفت :
یه کمر بند بدین ...فقط سگگکش زیاد بزرگ نباشه
فروشنده : برای چی ؟؟!!
پسر : واسه این که پدرم خواست منو باکمر بند بزنه دردم زیاد نیاد
..........
یروز پسرس با پدرش حرفش میشه
خلاصه این بگو اون بگو ...اون بگو این بگو ...بگو مگو ...شطررررقققق...پدر با سیلی میزنه زیر گوش پسرش
پسره گریش می گیره
گفت پدر گریه کردم نه بخاطر درد صورتم ....بخاطر اینکه قبلا دستت نمیلرزید
............
اینا نگفتم که بگم ...پسرآآآآ همیشه پدرشونو حرص میدن
نمیدونم چرا آب این دو قشر از خانواده توی جوب نمیره ...
چرا راه دور بریم ....شما بشینین من ماشین میارم :)....آهان می گفتم ...چرا راه دور بریم
همین اقای قره گوزلو ...با پسرش ...(فروشنده لوازم آشپزخونه ...یکم بی سلیقه اند جفتشون ....هنوز که هنوزه
..کاسه ملامین می آرن ....قده کلا کاسکت موتور سواری ...روشم ....آه...یه گل قرمز ه اندازه کف دست ...بعد میگن فروش نداریم :)
خلاصه ...من با این دو عزیز ...سلاملک تو رگی دارم ...یعنی نون دستم باشه ...تا نصفشو به اینا ندم احساس میکنن ..باهاشون تعارف دارم
خلاصه ...از بحث دور نشیم :)
پسره ....یعنی مجی ...یا بع عبارتی ..مجتبی ...43 سالشه ...فوق لیسانس زمین شناسی داره ...ولی از وقتی مدرک گرفته
هنوز که هنوزه... یع اشنا دارند... ولی موقعیت جور نشده که براش کار خوبی پیدا کنه ...
خلاصه ....بعد از سال تحویل ....فک می کنم ...7 یا 8 فروردین بود ...دیدم این پدر و پسر ...یع قابلمه روحی دستشونه ...دوتایی
باهم دارند کادو میکننش ....پیش خودم گفتم ....آخه کی قابلمه روحی رو کادو میکنه آخه ...خلاصه واسه فوضولی رفتم تو مغازشون
دیدم باباهه میگه از سر قابلمه کادو کنیم ...مجی میگه از ته قابلمه رو کادو کنیم ....
گفتم : سلام ..سال نو مبارک ...آقا قرگوزلو ...بلخره واسه مجی آستین بالا زدین دیگه...آقا تبریکات :)(نیشمم تا پیچ شمرون واز بود :)
آقا قره : نه بابا این پسر عرضه نداره ..اوندفعه با مادرش فرستادم مشهد ...مرد 43 ساله (منظورش پسرشه ..مجی )...ننشو گم کرده
..حاج خانم اومده رسیده تهران ....آقا هنوز تو کفش کنی مسجد گوهر شاده
مجی ...:ده بار گفتم به اینو هی نگو ...(یه جوری پشت چشم نازک میکنه که عمرا 10 دختر بتونن اینجوری عشوه بیان :)
من : حالا پیش میاد دیگه ....بلخره آقا زادتون خونه شما تو رگاشه ..مطمعنن مرده زندگیه
این آقای قره گوز لو ....من که گفتم خونه شما تو رگاشه ..فک کنم بغیشو نشنید ....:)
گفت : من سن مجتبی رو داشتم ...دوتا خونواده رو اداره می کردم ...(یهو مکث کرد )
مجی : یعنی ؟؟!!!...بابا دوتا زن داشتی ؟؟....
من : خوب اقای قره گوزلو ...من برم دیگه ....(گفتم یهو قابلمه رو تو سر ما خورد میکنن این پدر و پسر :)..مجی دوتا مامان داریآآآ...
کدومشونو بیشتر دوس داری ...بعد به من بگو ....سی یو (یعنی بدن میبینمت :)
خلاصه زدم بیرون ...بعد از یخورده داد و هوار ...سرو صداشون خوابید
حدودا 1 ساعت بعد ..رفتم دیدم مجی تنهاس ...قبلمه هم از پشت کادو شده ..یعنی همونطور که مجی می گفت
گفتم :مجی بابات چی گفت ؟؟!!(خلاصه بعد از یکم ناز و نوز :)
گفت : هچی منظورش از دوتا خونواده ..یعنی ...ما و مامان بزرگم اینا ....بعدش گفت ..پسرم (منظورش مجی بوده )...اونطور
که تو میگفتی واسه کادو کردن ....خیلی عالیه
خلاصه
من که میدونستم ...مامان بزرگ مجی ...کلان دخل و خرجش از مغازه عموی مجی ه نه ...بابای مجی ...
و در نهایت واسه اینکه دیگه آتیش بیار معرکه نباشم ...گفتم من از اولشم میدونستم ...خواستم باهات شوخی کنم
داش اصل مطلب یادم میرفت :)....اون قابلمه رو میخواستن ببرن یکی از مکه اومده بوده ...واسه هدیه ....مامان مجی گیر
داده بود کادو بشه ....
یه چیز دیگه هم یادم اومد ....منم اون وسط که پدر و پسر داشتن سر نحوه کادو کردن با هم بحث می کردن ...تز دادم
یه قوطی قابلمه تفلون پیدا کنن ...قابلمه روحیه رو بزارن اون تو ....طرف که باز کنه سورپریز شه :)))))