همیشه حسرت اینو داشتم که النا رو یه آتلیه ببرم ....اما از اونجاییکه عکس گرفتن رو دوست نداره همه بهم گفتن وایسا بزرگتر شه . الان زوده ...
خلاصه یه روز مونده بودم چیکار کنم و دیدم النا هم سرحاله برش داشتم و بردمش عکاسی
من سرخوش فکر کردم دخترم خانومه .......چهار دست لباسم بردم که این پیرهنو در بیارم اون یکی رو تنش کنم
آما........
اولش عکاسشون گفت :خانم بذار 10 دقیقه تو آتلیه بگرده بعدا که با محیط آشنا شد میام ...
10 دقیقه گذشت و النا گفت :الهه بیم (بریم ) بابای (برا عکاسه بای بای میکرد)
دوباره آوردیمش تو و هزاااااااااااااارجینگولک بازی در آوردیم ،مگه میشد ....دوقو دوقلو اشک میریخت ...چشمها و بینی اش مثل تربچه قرمز شده بود
دوباره 5 دقیقه مهلت دادیم و از قسمت آتلیه اش بیرون اومدیم ....3 تا عکاس اون آتلیه هرکدوم 5-6 تا عکس گرفتن ولی آخرهم بالاجبار یه دونه از عکسا رو انتخاب کردم
خداییش بچه رو حال کردین