ساعت دو و نیم صبحه
النا از خواب بیدار شد و گفت : بابا یوسف آب بهم میدی؟
بابا یوسف: باشه بابا جون
بابا رفت از آشپزخونه اب بیاره که النا داد زد و گفت : بابا این مهربونی ات به کی رفته؟؟؟؟
یه بار دیگه هم برای تاکید بیشتر گفت: بابا این مهربونی ات به کی رفته
آب رو از یوسف گرفت و خورد و فوری خوابش برد
بابا یوسف