۱۰:۲۵ ۱۳۹۴/۱۰/۱۲
همینکه در رو باز کرد کاملا از اینکه زنگ اون در رو زده بودم پشیون شدم. اما راه برگشتی نبود به ناچار گفتم :"سلام همسایه طبقه پایین هستم. ببخشید که مزاحم شدم ولی فکر کردم شاید کمکی از دستم بربیاد. چیزی شده؟" زن دستم رو گرفت و به داخل خونه کشید. حسابی جا خورده بودم و صدای تپش قلبم رو از شدت اضطراب می شنیدم. بی اینکه چیزی بگه در رو بست و کمی اونطرفتر روی مبل ولو شد. با چشمهای قرمز و اشک آلودش جوری سرد و بیروح نگاهم کرد که دلم هری ریخت پایین، بعد از کمی مکث گفت : "نباید میومدی اما حالا که اومدی نمیشه بری، الانه که پیداش بشه نمی خوام تو رو ببینه و با سوالاش دیوونه ام کنه. برو توی اتاق و به نفعته که نفهمه کسی اینجاست پس ...." جمله اش رو تموم نکرده بود که چند ضربه به در وارد شد انگار یه جور رمز بود....