بالاخره به هوش اومد و با زحمت چشمهاش رو باز کرد نگاه خیره اش روی صورت من مونده بود انگار داشت به چیزی فکر می کرد. تا اونموقع پلیس هم رسیده بود همه بالای سرش ایستاده بودیم. دوباره بهم نگاه کرد و دستم رو محکم گرفت و به صورتی که انگار میخواد چیزی رو بهم بفهمونه اول آروم و بعد محکم دستم رو فشار داد وقتی مطمئن شد پیامش رو گرفتم گفت: دیدی که نامزدت خونه من نبود. همه نگاهها از روی صورت اون به سمت من برگشت انگار زبونم بند اومده بود به زحمت آب دهنم رو قورت دادم که دوباره گفت می خوام با ایشون تنها صحبت کنم جوری تحکم آمیز این رو گفت که همه بدون هیچ مخالفتی بیرون رفتند. توی فرصتی کمی که بود گفت: تو فقط زدن گلدون توی سرم رو گردن بگیر قول میدم رضایت بدم و همین الان بذارن بری وگرنه تا ثابت بشه کار کی بوده باید بری بازداشتگاه...چشمهای وحشیش یهو مثل یه بچه گربه مظلوم شدو گفت: خواهش می کنم توی بد دردسری افتادم....