۱۶:۴۱ ۱۳۹۴/۱۰/۱۲
آهو پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51237 |36302 پست
ترس همه وجودمو گرفته بود چشمام سیاهی میرفت میدونستم اگه الانم بخوام حقیقتو بگم پلیس حرفمو باور نمیکنه تازه فهمیدم قبل از این ماجراها چقد خوشبخت بودم همینطور که داشتم زیر لب به خودم فحش میدادم که چرا الکی خودمو تو همچین مخمصه ای انداختم یه خانم چادری درو باز کرد و گفت جناب سروان میخواد شما رو ببینه . دلم هوری ریخت میترسیدم ماجرا از اینم بدتر بشه به زور از جام بلند شدم پاهامو که با شدت میلرزیدن مثل یه وزنه به جلو میکشیدم و همراهش میرفتم ...