۲۰:۳۱ ۱۳۹۴/۱۰/۱۲
آهو پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51237 |36302 پست
باورم نمیشد اومدم خونه خونه ی راحت و گرم خودم . انگار برگشته بودم به بهشت تازه فهمیدم چقدر ناشکری میکردم رفتم تو حموم و یه دوش آب داغ گرفتم میخواستم همه این اتفاقات لعنتی رو از سرم بیرون کنم دیگه نمیخواستم بهش فکر کنم روی تخت دراز کشیدم چشمام داشت گرم خواب میشد که صدای بسته شدن درو شنیدم از جام پریدم دیدم مهران برگشته خسته و کلافه بود سلام سردی بهم داد و گفت شنیدی این همسایه پایینی رو میخواستن بکشن؟ گفتم آره چطور مگه؟ نمیدونم چرا ولی احساس کردم ته صداش میلرزه نگاهشو ازم میدزدید گفت هیچی میترسم اینجا برات امن نباشه اگه اون دزده یه طبقه بالاتر اومده بود چی؟ همینطور که داشت حرف میزد نگاهم قفل شد روی دستش که زخمی شده بود انگار بریده بود دستشو ازم قایم کرد و با لحن عصبانی گفت یه چیزی بگو .... دنیا دور سرم چرخید صداش تو سرم بارها و بارها تکرار میشد یه چیزی بگو یه چیزی بگو چقد این صدا این جمله این بغض برام آشنا بود نکنه ... گفتم دستت چی شده؟ گفت هیچی با نگاه مضطربش پرده رو کنار زد و یه نگاه محتاطانه به خیابون انداخت و گفت باید بریم ....