حسابی باهم دستبه یقه شدیم حدود دو ماه پیش امیدوارم منو ببخشی اونموقع بهت گفتم یکی از کارگرا توی عسلویه اون بلا رو سرم آورده ولی ... می فهمی می خواستم ازت محافظت کنم تهدیدم کردن که اگه چیزایی که دیده بودم رو به کسی بگم تو رو .... باید چیکار می کردم و با نگاه ملتمسانه ای بهم خیره شد. هنوز به عوارضی نرسیده بودیم تقریبا غروب شده بودمهران نگاهش رو از من دزدید و تصمیم گرفت به مسیر ادامه بدیم که دو تا ماشین که درست پشت سر ما پارک کرده بودن و متوجه نشده بودیم از کجا داشتن تعقیبمون می کردن با سرعت پیچیدن جلوی ماشین ما. در یه چشم به هم زدن در رو باز کردن و یه دستمال رو روی بینی و دهان مهران گرفتند مهران تقلا کرد و در نهایت آروم شد دیگه چیزی یادم نمیاد تا اینکه چشمام رو باز کردم و خودم رو طناب پیچ شده کنار مهران توی یک دخمه دیدم. احساس کردم توی دهنم یه چیزی شبیه پارچه است هر چی فریاد میزدم صدایی به گوش نمی رسید....