خانه
291K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۲:۳۹   ۱۳۹۴/۱۰/۱۳
    avatar
    کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    زیباکده
    بهزاد لابی : 
    مات و مبهوت شده بودم! نمیدونستم مگه چند روز گذشته؟! یعنی منو بیهوش کرده بودن؟ دیگه اعتمادم داشت به مهران کم و کمتر میشد. یه آدم معمولی که توی دام یه اتفاق افتاده نمیتونه اینقدر برنامه ریزی دقیقی داشته باشه. سرم رو گرفتم توی دستام و به یه سمتی راه افتادم، مهران با صدای آروم اما به حالت فریاد گفت : ندا، ندااا! وایسا همین الان. من سرعتم رو بیشتر کردم و شروع به دویدن کردم. رسیدم به درو گفتم یا منو بکش یا بذار برمممم. منو سوار ماشین کرد و به سرعت توی خیابون ها به راه افتاد. گفت باید توی 5 دقیقه همه چیو بهت بگم. منو باور کن ...
    هنوز خیلی دور نشده بودیم که دو تا ماشین پیچیدن جلومون و مجبور شدیم متوقف بشیم. بلافاصله از پشت هم یه ماشین چسبوند به پشت ماشین ما و چند نفر اومدن بیرون! خونم یخ زده بود. یکیشون رو شناختم همون مرد لباس شخصی که توی بازداشگاه ازم بازجویی کرده بود!
    اومد کنار مهران و توی تبلتش یه صفحه از ماهنامه ای که مهران توش کار میکرد رو نشون داد که تیترش خبر مرگ مهران و همسرش رو نشون میداد، اما یاداوری کرد که هنوز تصمیم نگرفتن که این مطلب رو چاپ کنن ...
    زیباکده

    مهران مگه توی عسلویه کار نمی کرد؟

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان