بهزاد لابی :
مات و مبهوت شده بودم! نمیدونستم مگه چند روز گذشته؟! یعنی منو بیهوش کرده بودن؟ دیگه اعتمادم داشت به مهران کم و کمتر میشد. یه آدم معمولی که توی دام یه اتفاق افتاده نمیتونه اینقدر برنامه ریزی دقیقی داشته باشه. سرم رو گرفتم توی دستام و به یه سمتی راه افتادم، مهران با صدای آروم اما به حالت فریاد گفت : ندا، ندااا! وایسا همین الان. من سرعتم رو بیشتر کردم و شروع به دویدن کردم. رسیدم به درو گفتم یا منو بکش یا بذار برمممم. منو سوار ماشین کرد و به سرعت توی خیابون ها به راه افتاد. گفت باید توی 5 دقیقه همه چیو بهت بگم. منو باور کن ...
هنوز خیلی دور نشده بودیم که دو تا ماشین پیچیدن جلومون و مجبور شدیم متوقف بشیم. بلافاصله از پشت هم یه ماشین چسبوند به پشت ماشین ما و چند نفر اومدن بیرون! خونم یخ زده بود. یکیشون رو شناختم همون مرد لباس شخصی که توی بازداشگاه ازم بازجویی کرده بود!
اومد کنار مهران و توی تبلتش یه صفحه از ماهنامه ای که مهران توش کار میکرد رو نشون داد که تیترش خبر مرگ مهران و همسرش رو نشون میداد، اما یاداوری کرد که هنوز تصمیم نگرفتن که این مطلب رو چاپ کنن ...
مهران مگه توی عسلویه کار نمی کرد؟