۱۹:۴۲ ۱۳۹۴/۱۰/۱۳
مهرنوشپنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
تا خواستم دنبال صاحب سایه توی آب سرمو بچرخونم صدای وحشتناک تیراندازی شروع شد! در حالی که عز ترس امکان هر نوع واکنشی ازم سلب شده بود فقط تا جایی که می شد سرم رو پایین آوردم و بی صدا گریه می کردم، همون اول احساس کردم که اولین گلوله ها به کسی خورد که آروم وارد حمام شده بود و جنازش دقیقا افتاده بود کنار وان حمام!
صدای تیراندازی حدود 2 دقیقه بی وقفه ادامه داشت تا اینکه به یکباره سکوت عجیبی حاکم شد، بعد از یک دقیقه صدای یکنفر رو شنیدم که به زحمت توی حیاط به سمت در خروجی حرکت می کرد.
پنج دقیقه به همون حالت نشسته بودم و در حالی که نمی تونستم جلوی گریه خودم رو بگیرم به سکوت مطلقی که حاکم شده بود گوش می دادم.
در یک آن تصمیم گرفتم که لااقل از وان خارج بشم و لباسی بپوشم، لباسهایی نو رو دیدم، با عجله داشتم لباس می پوشیدم که صدای ناله آشنایی شنیدم! مهران!
با عجله به سالن رفتم و اولین چیزی که دیدم حدود 5 آدم مرده و مهران که غرق در خون بود و با زحمت دستش رو تکون می داد...
وقتی بهش رسیدم بدون هیچ توضیحی با کلمات بریده گفت پاسپورت جدید توی ساک مشکی هست برو پیش سعید توی هرات،آدرسش توی کیف پول منه،اگه می خوای زنده بمونی معطل نکن...و چند دقیقه بعد آخرین نفسش رو کشید...