اه، لعنت....مجبور بودم این صحنه هایی که حسابی داشت دلم رو خنک می کرد رو بی خیال شم. صحنه هایی که حسابی کارگردانی شده بود و واسش کلی برنامه ریزی کرده بودم هرچند که اوضاع اونجور که می خواستم پیش نرفته بود ولی می خواستم ببینم این بت من پیر موفق میشه نقشه منو از اینم خراب تر کنه یا نه...اما باید می رفتم...
پنجره رو بستم و در حالی که با خودم زیر لب زمزمه می کردم پریا آی پریا مال سفره هفت سین پریا....لباسمو پوشیدم و به سمت بیمارستان حرکت کردم.
توی بیمارستان سریع وارد اتاقم شدم روپوش سفید رو تنم کردم زنگ زدم به منشی کلینیک که : مریض رو بفرستید داخل
با مادر و پدرش داشت میومد داخل همینطور که سرم پایین بود گفتم شما بیرون تشریف داشته باشید پریا خانم شما بفرمایید داخل...پریا که تا دندان به انواع مواد آراینده(آرایشی) مسلح بود نگاه شیطنت آمیزی کردو خودش رو سریع به نزدیکترین صندلی رسوند، پدرش مستاصل در رو بست تا ما با هم تنها باشیم...