خانه
291K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۰۸:۴۵   ۱۳۹۴/۱۰/۱۴
    avatar
    کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    اه، لعنت....مجبور بودم این صحنه هایی که حسابی داشت دلم رو خنک می کرد رو بی خیال شم. صحنه هایی که حسابی کارگردانی شده بود و واسش کلی برنامه ریزی کرده بودم هرچند که اوضاع اونجور که می خواستم پیش نرفته بود ولی می خواستم ببینم این بت من پیر موفق میشه نقشه منو از اینم خراب تر کنه یا نه...اما باید می رفتم...
    پنجره رو بستم و در حالی که با خودم زیر لب زمزمه می کردم پریا آی پریا مال سفره هفت سین پریا....لباسمو پوشیدم و به سمت بیمارستان حرکت کردم.
    توی بیمارستان سریع وارد اتاقم شدم روپوش سفید رو تنم کردم زنگ زدم به منشی کلینیک که : مریض رو بفرستید داخل
    با مادر و پدرش داشت میومد داخل همینطور که سرم پایین بود گفتم شما بیرون تشریف داشته باشید پریا خانم شما بفرمایید داخل...پریا که تا دندان به انواع مواد آراینده(آرایشی) مسلح بود نگاه شیطنت آمیزی کردو خودش رو سریع به نزدیکترین صندلی رسوند، پدرش مستاصل در رو بست تا ما با هم تنها باشیم...

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۱۴/۱۰/۱۳۹۴   ۰۸:۴۶
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان