خانه
291K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۱:۵۶   ۱۳۹۴/۱۰/۱۴
    avatar
    کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    پریا حسابی عصبانی شد و با همون لحن لوس و بچه گونه گفت: دکتر جون بازم دارو!!! واقعا دوای درد من داروئه؟! من خودم فکر می کنم عشق دوای دردمه اینو که گفت گونه هاش سرخ شد و ادامه داد: اتفاقا مورد مناسبی هم می شناسم که می تونه همه غصه هام رو دود کنه بفرسته هوا...
    به حرفاش گوش نمیدادم داشتم نسخه رو تند تند می نوشتم که زود از شرش خلاص شم فقط سرسری گفتم باشه.
    گفت: یعنی شما با من موافقید؟
    گفتم:بذار بعدا در موردش صحبت می کنیم، نسخه رو به دستش دادم و گفتم این رو بخوری خیلی بهتر میشی. خب دیگه برو و دختر خوبی باش.
    بلند شد: قول میدم، حتما پس میام که بعدا در موردش حرف بزنیم خب؟
    گفتم: باشه...خداحافظ
    زنگ زدم به منشی: نفر بعدی لطفا، یه چایی هم بگید دانا بیاره.
    تا مریض بعد بیاد باز رفتم توی فکر یلدا و از تجسم قیافه وحشت کرده اش قند تو دلم آب شد....

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۱۴/۱۰/۱۳۹۴   ۱۱:۵۸
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان