وارد راهرو شدیم خانواده یلدا تو راهرو نگران وایساده بودند به اتاق خودم راهنماییشون کردم هر چی باشه آشنا بودند ! نمیشد مثل غریبه ها باهاشون برخورد کنم . خلاصه بعد از گچ گرفتن پای پیرمرد خانواده داشتن تصمیم می گرفتن که کی شب پیش پیرمرد تو بیمارستان بمونه نزدیک در بودم که شنیدم یلدا گفت بابا شما قلبت ناراحته نمی تونی بمونی مامان هم که نمی تونه بمونه شیدا هم که فردا باید بره مدرسه پس من شب پیش بابابزرگ می مونم . با شنیدن این جمله سراز پا نمی شناختم رفتم شیفت شبم عوض کردم تا منم شب و پیش یلدا جونم بمونم وقتی برگشتم اتاق پیری دیدم یلدا نشسته بالا سرش داره دلداریش میده خواستم خودم یکم لوس کنم گفتم یلدا خانم شما چرا موندین خسته میشین من که امشب شیف بودم حواسم به پدر بزرگ هم بود پیرمرد با ناله گفت راست میگه بابا یلدا نیشخندی زد و گفت می ترسم زحمتتون بشه چشام چارتا شد دیگه درگیر شده بودم به ارومی گفتم نه...چه زحمتی ...یلدا از خدا خواسته کیفش و برداشت خداحافظی کرد رفت ...حالا فکر کنید باید تمام شب بشینم بالا سر این پیرمرد کچل و به جای اون گندم زار باید زل بزنم به کله کویری ...با چار تا تار درختچه....