۱۴:۳۱ ۱۳۹۶/۳/۲۲
مهرنوشپنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
بعد از شنیدن حرف های کیا به فرزانه نگاه کردم، از قیافش نمی شد به این نتیجه رسید که قصد رفتن داشته باشه و از طرفی نه می تونستم بیرونش کنم و نه از حضورش حس خوبی داشتم.
هنوز خیلی از جنبه های این بازی برام نامفهوم بود و نمی تونستم اجزای جداگانه رو کنار هم قرار بدم، نمی تونستم همه ی حرفهای فرزانه رو هم باور کنم!
رفتم تو اتاقم و فوری یه ساک کوچیک رو پر کردم و اومدم بیرون و رو به کیا و فرزانه گفتم من دارم می رم، فعلا از هم زیاد سراغ نگیریم بهتره
خودم باهاتون تماس می گیرم.
ماشینو ورداشتم و افتادم تو جاده چالوس، هنوز به سد نرسیده بودم که یه پیامک از بانک برام اومد!
200 میلیون پول به حسابم واریز شده بود!
جوری گیج شده بودم که زدم کنار و به دریاچه ی سد کرج زل زدم! اولش خیلی خوشحال شدم و این پول زیاد بهم خیلی مزه داد ولی بعد با خودم خیلی فکر کردم، یعنی این پول از کجا میاد؟ کسی دنبالشو نمی گیره؟ یعنی این پول جونمون هست؟ حالا باید چیکار می کردم؟ با این رویه ای که مشخص بود، هر روز تعداد زیادی آدم به این جمع اضافه می شدن و اینکه با این ضریب رشد انتظار داشته باشم که همه چی مخفی بمونه خیلی خوش بینانه بود!
ولی هیچ جوری هم نمی تونستم خودم رو راضی کنم و کنار بکشم!
یه چیزی در درونم بهم می گفت باید یه مدت تنها باشم و خونسرد و بی عجله ادامه بدم، باید پول شویی می کردم و جوری این پول ها رو گردش می دادم که به راحتی نشه ردشون رو پیدا کرد!
تو همین افکار بودم که تلفنم زنگ زد، از یک کشور خارجی بود، جواب دادم
پول رسید؟
آره، شما کی هستید؟
لذت ببر، این آخریش بود، از این به بعد باید خودت بیای و نقد بگیری... تلفن قطع شد.
خوشحال و دلگرم شدم
باید یه مدت تنها و بی سر و صدا زندگی کنم.
رفتم به سمت شمال غربی، ماکو.