رسیدم تهران و رفتم خونه کیا خونه نبود میدونستم من نباشم میره خونه دوست دخترش حسام زنگ زد تعجب کردم یه کم حال و احوال کرد و گفت برنامه اش جور شده زودتر اومده تهران و میخواست ببینتم
گفتم بیاد خونه خیلی متعجب بودم از اینکه قبول کرد بیاد خونه راستش یه کم شک کردم اون حسامی که من تو ترکیه دیده بودم بدون بادیگارد جایی نمی رفت قرار بود دو ساعت دیگه بیاد زنگ زدم لابی و کفتم لابی من بیاد بالا عکس حسامو نشونش دادم گفتم با این آدم قرار دارم هرکی غیر این اومد بهم خبر بده
ساعت 7 که شد لابی من زنگ زد و گفت یه آقایی اومد بالا ولی اونی که شمت نشونم دادی نبود . پس حدسم درست بود سریع پریدم از خونه بیرون درو قفل کردم و از پله اضطراری رفتم بالا دو سه طبقه بالاتر رفتم تو راه پله و از پنجره پایینو نگاه کردم تمام محوطه پایین پرآدم بود. دیگه پاک ترسیده بودم زنگ یکی از همسایه ها رو زدم دختره قبلا دوستم بود ولی با فضاحت رابطه مون تموم شده بود در ر. که باز کرد تا اومد بپره بهم کنار زدمش و پریدم تو خونه و در رو بستم و قفل پشت درم انداختم دختره جیغ کشید سریع دستمو گذاشتم رو دهنش و گفتم: کاریت ندارم میرم تا شب اومدن دنبالم
از چشماش فهمیدم ترسیده سوفیا دختره ساده ای بود از بد روزگار سر راه زندگی من قرار گرفته بود رفتم تو سالن و روی مبل نشستم و گفتم تحت هیچ شرایطی در رو باز نکن
تا شب همون جا موندم آدم های حسام تعقیبم کرده بودن و میدونستن تو ساختمونم زنگ زدم به کیا و ماجرا رو تعریف کردم اونم تعجب کرد بیشتر از اینکه چرا حسام یهو باید همچین کاری بکنه دو روز دیگه روز مسابقه بود و من گیر کرده بودم خونه سوفیا با یه سری اطلاعات در مورد تقلب در پوکر که دیگه نمیتونستم کاملش کنم و نمیدونستم چه جوری خودمو به محل مسابقه برسونم
پیش سوفیا هم بد قول شدم نتونستم برم .اون از خداش بود از این دخترای معصوم بود که عاشق پسرای بد میشن منم اونقدر بد نبودم که معصومیتشو خدشه دار کنم بهم اصرار کرد شب تو اتاق اون بخوابم خودشم میرفت تو اتاق پدر مادرش که مسافرت بودن هر روزم برام غذا درست میکرد و میرفت از تولابی برام آمار میگرفت. لابی من ساختمون بد جوری تو منگنه بود یه لطفی ام کرد و به پلیس زنگ نزد نمیدونستم واسه چی دارم فرار میکنم ولی میدونستم انقدر تو ماجرا غرق شدم که اگه پای پلیس اینطوری وسط کشیده بشه برام ارزون تموم نمیشه بیشتر دلم میخواست این ماجرا یه جوری تموم شه که یه پول خوبی گیرم بیاد
هر ساعت به نرم افزار سر میزدم تا معلوم شه محل مسابقه کجاست یه فکرایی به ذهنم رسیده بود که خیلی ترسناک بود ،کیا اول گفت. پیشنهاد داد اون به جای من بره سر قرار بدیش این بود که کیا چیزی از پوکر نمیدونست ولی داشتم مجاب میشدم که کار دیگه ای نمیشه کرد. بالاخره ساعت و مکان مسابقه مشخص شد. ساعت 6 بعد از ظهر تو آپارتمان خودم
گیج شده بودم افشین میتونست بدون خطر بیاد بالا؟ بعید میدونم آدمهای حسام بشناسنش من چیزی از مسابقه به حسام نگفته بودم . ولی خب خوبیش این بود که خودم میتونستم شرکت کنم
تا ساعت 5:45 دقیقه پشت پنجره نگاه کردم خبری از افشین نبود 5:50 دقیقه اومدم از آپارتمان سوفیا بیرون چه افشین میومد چه نمیومد من باید سر ساعت اونجا باشم سوفیا آمار آپارتمانمو تو این مدت داشت. کسی اونجا نرفته بود. اون روز از صبح نزاشتم سوفیا از خونه بیرون بره حدس میزدم که ممکنه کسی وارد آپارتمان بشه نمیخواستم بلایی سرش بیاد.کلید و انداختم و رفتم تو.
مبلها رو جمع کرده بودن مثل دفعات قبل محل مسابقه خالی از اثاث بود و چیزی جز میز مسابقه تو هال نبود پشت میز افشین نبود حسام نشسته بود منو که دید گفت: خوش اومدی رفیق حریفت منم