۱۲:۴۰ ۱۳۹۶/۴/۱۳
نوشاندو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
نمی دونستم بلوف یا نه هیچ نشونه ای نداشتم که بفهمم ولی دلم بهم میگفت رو دور شانسم همین حس حسام و به شک انداخت با احتیاط تر شد برگ آخر و که دیدم فهمیدم بازی رو بردم حسم درست بود قبل از اینکه کاری بکنم یه چیزی خورد تو سرم و دیگه چیزی نفهمیدم
بهوش که اومدم رفته بودند یه غلت زدم و نشستم سرم ذق ذق میکرد به سختی پاشدم و رفتم جلو آینه سرم شکسته بود و خون رو پیشونیم خشک شده بود ساعتو نگاه کردم نیم ساعت از وقتی بازی رو بردم گذشته بود صدایی از یکی از اتاقها می اومد کسی تو اتاق زندانی بود رفتم در رو باز کردم خورشید بود اومد از اتاق بیرون و با شک و تردید وسط هال ایستاد رفتم سمت در ورودی و در رو قفل کردم که نره وزنگ زدم به کیا بازهم جواب نداد
خورشید گفت: ببین رادمهر حق نداری به من دست بزنی فک نکن اون حرفها که حسام زد این حق و به تو میده که بخوای راجع به من تصمیم بگیری پولها همه دسته حسامه خودش برات پولها رو میریزه
- داداشم چرا جواب نمیده؟
- من نمیدونم اون تو بازی نبود
- چرا اینجوری رفت حسام چرا منو بیهوش کرد؟
- حسام کلا عادت نداره تو چشم کسی که بردتش نگاه کنه. یه پوله گنده میریزه برات و تموم ولی فک کنم تو دیگه نمیتونی تو این سطح بازی کنی چون مبلغی که بردی خیلی زیاده یه جورهایی میری یه لول بالاتر تو اپلیکیشنت مشخصه . حالا در رو باز کن من برم
- چه جوری مطمئن شم دیگه بازی نمیکنی
- اپلیکیشنتو نگاه کن
اپلیکیشنو که باز کردم تو صفحه اول عکس و مشخصات خورشید و گذاشته بودند و زیرش نوشته بودن دیگه حق بازی نداره
گفتم: خب من دفعه اول و دوم که اپلیکیشنو نداشتم این اصلا دلیل محکمی نیست.
- اون بالایی ها حواسشون هست که بازی نکنم اتفاقا از خداشونم بود
تعجب کردم: چرا؟ بخاطر اینکه دورشون زدی؟
خورشید از سر بی حوصلگی نفس عمیقی کشید گفت بیین من میخوام برم حوصله سوالهای صد من یه غاز تورو هم ندارم در رو باز کن
- نمیتونی بری کار دارم باهات ما خورده حساب با هم داریم
یکی از صندلیهای دور میز بازی رو کشیدم بیرون و گفتم: بشین
- تو نمیتونی من و نگه داری اون مسئله اون شبم شخصی نبود بازی بود قوانینم میدونی تو کلی پول بردی عوضی . تمام زندگی من قراره بشه به نام تو دیگه چی کار داری
- گفتم: میخوام بدونم چه جوری افتادم تو این بازی لعنتی