قطعا تا حالا فهمیدی ازت خوشم اومده، مجبورم نکن کاری کنم که دلم نمیخواد. پس مثل بچه آدم بگو کیا کجاست.
خورشید با عصبانیت از جاش بلند شد و گفت: چند بار باید بگم؟
شونه اش رو گرفتم و دوباره سرجاش نشوندمش، سعی کردم لحن صدام رو آروم کنم: بهت حق میدم بهم اعتماد نکنی، اما میدونی که از کیا نمیگذرم...پس بهتره تا اوضاع از اینی که هست بدتر نشده هرچی میدونی رو بهم بگی...پشیمون نمیشی خورشید، بهم بگو
توی چهره اش استیصال رو میشد دید، سخت ترین کار هم براش اعتماد کردن به یکی مثل من بود، اما وقتی دید که حسابی مصرم و هیچ جوره نمی تونه متقاعدم کنه که جای کیا امنه و حاضر نیستم بدون اون قدم از قدم بردارم بالاخره مقر اومد
-بابام توی بازیه، اصلا از طریق اون وارد بازی شدم، الانم گروگان گرفتنش، باید هر طور شده تو رو متقاعد کنم که بهتره فرار کنی ازمیر، اون کرکس میدونه وقتی زخم خورده بری سراغش چطوری ازت استفاده کنه.
-درست بگو ببینم چی میگی؟
با تردید ادامه داد- ببین این بازی اینجوری شروع میشه که اولش سر چیزای پیش پا افتاده شرط می بندی، هرچیزی، شرط سر زدو خورد و خالی کردن عقده هات، وقتی از کسی جنم پولسازی ببینن وقتی برد با پول آلودش می کنن. تو هم که رکورد زدی و خیلی زود دویست میلیون ریختن به حسابت…
یه نگاه معنی داری بهم انداخت و یه سری اتفاقا به سرعت از جلوی چشمام گذشت.
-خب؟
-خب تو فکر می کنی این دویست میلیون از کجا اومده، پولها از یه سری بازنده جمع میشه و باعث میشه برنده ها کم کم پولدار شن ، ولع پول بیشتر میداد سراغت بیشتر و بیشتر مثل یه بادکنک هی باد میشی و پر از اعتماد به نفس میشی فکر می کنی بردن خیلی برات راحته هرچی پول بیشتری داشته باشی طعمه چرب تری میشی
دوباره سکوت کرد، با سر اشاره کردم که ادامه بده
خب سر خونت قمار کردی این یعنی خیلی کله خری...اونا کله خرا رو خیلی دوست دارن...
عصبی شدم خیلی خب قضیه رو گرفتم دیگه نمیخواد توضیح بدی برو سر اصل مطلب...کیا کجاست
لحنش تغییر کرد صداش پر از التماس بود
-رادمهر میخوام برای آخرین بار توی زندگیم به یکی اعتماد کنم، اونم به خاطر جون بابام..
-خیالت راحت
-افشین زنده اس، همش بولوف بود واسه ترسوندن تو، قرار بود متقاعدت کنم که تو مضنون اصلی این قتلی و باید فرار کنی
دیگه حسابی داشتم گیج میشدم
-افشین زنده اس!!! کیا چی؟
-جفتشون فعلا گروگانن به علاوه بابای من، پیش بینیشون اینه که از ترس جونت فرار می کنی. منم باید بهت بگم امن ترین راه فرار همون راهیه که یه بار رفتی و سالم برگشتی....
آرنجاش رو به میز تکیه داد و دستاشو گذاشت روی صورتش و چند لحظه ای در همین حالت موند. منم غرق افکار خودم بودم...
بالاخره سرش رو بالا آورد و مستقیم به چشمام خیره شد:-بهم قول دادی...تنها را ه اینه که طبق پیش بینی اونا رفتار کنی...نباید بفهمن چیزی بهت گفتم..هرخطایی به قیمت جون اون چهارنفر تموم میشه
-4 نفر؟
-آره، مالنا دوست دختر کیا هم هست. اگه غیبت کیا طولانی میشد ممکن بود بره سراغ پلیس..
-مالنا روحشم از این بازیا خبر نداشت...
هر فحشی که به ذهنم میرسید به خودم و حسام و همه این ماجرا دادم. اما با این حرفا چیزی درست نمیشد