۱۵:۳۶ ۱۳۹۶/۴/۲۷
غزل همینطور که نگاهش به نگاه پدرش دوخته شده بود خم شد و کیسه خریدهاش رو برداشت. به حالتی زار و نزار گفت : سلاااااام. اینجا چه خبره؟ به این سرعت؟
حسام گفت : دخترم امشب که نمیریم اما حالا که باید بریم هر چی زودتر بهتر. خدا رو شکر بحث انتقالی من هم جور شد. البته من باید توی خود یزد کار کنم، ولی خوب میریم پیش عموت پدرام. باهاش که خوب بودی.
اصلا تو هم اونجا میای پلوی خودم. یا یه کتاب فروشی جایی آشنایی کسی. با هم میریم سرکار و برمیگردیم خونه.
غزل با عصبانیت گفت : واای معلومه چقدر به فکر من هستید. اصلا من رو حساب میارید؟ من اینجا کار میکنم یهو از فردا بی خبر برم؟ من همچین آدمی نیستم. شما شاید بتونید به من بی احترامی کنید و به حسابم نیارید اما من همچین کاری با کسی که براش کار میکنم، نمیکنم.
حسام ازینکه نتوانسته بود مسئله را با خنده و حرف های عادی حل کند توی ذوقش خورده بود و در حالی که با صدای بلند تیکه پیتزایش رو میجوید رفت و از زیر شیر یک لیون پر آب برای خودش ریخت و همراه پیتزا پایین داد :
دخترم، من که برای خودم نمیکنم اینکارو. همه زندگی من شماهایید. خوب برادرت الان شرایطش خاصه. میبینی که خودت. چندبار شبا تا صبح براش گریه کردی؟ خوب اگه اینجا بمونه معلوم نیست کارش به کجا بکشه!
غزل: شما اصلا منو به حساب آوردید؟ و با ناراحتی رفت توی اتاق اما در اتاق را به آرامی بست ...