۱۰:۵۴ ۱۳۹۶/۴/۲۸
نوشاندو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
تو اتاق غزل دو تا کارتون روی زمین بود رفت و نیم نگاهی بهشون انداخت عروسکها و وسایل شخصی اش بود تنها چیز دیگری که غیر از کارتونها در اتاقش مانده بود تختش بود صدای باز شدن در را شنید برگشت محسن بود در را بسته بود و به آن تکیه داده بود گفت: میدونم دوس نداری بریم اونجا منم دوس ندارم ببخشید دیگه قول میدم خوب شدم برگردیم
محسن لب پایینی اش را میگزید تا گریه اش نگیرد غزل گفت: من که از دست تو ناراحت نیستم عزیزم داداش کوچولو من میگم بزارین من بمونم تهران
محسن گفت: من حوصله ام سر میره تنهایی اونجا بیا که بتونیم باهم ایکس باکس بازی کنیم گل کوچیک نقاشی
غزل نفس عمیقی کشید به شدت احساس گرسنگی میکرد. دست در گردن محسن انداخت تا با هم بروند و شام بخورند تصمیم گرفت بعد شام خیلی جدی با پدرش صحبت کند تا اجازه دهند تهران بماند
در خانه را زدند مینو مادر غزل گفت: احتمالا آقای احمدیه
غزل پرسید: احمدی کیه
- دوست پدرت با وانت اومده چنتا از این کارتونهای وسایل شخصیمونو که نمیتونیم ببریم موقتا ببره بزاره تو انباری خونشون. اون دو تا کارتون لوازم شخصی تو ام هست
و با دیدن قیافه درهم غزل اضافه کرد: البته اگه اصرار داری میتونی بیاریشون ولی راستش مطمئن نیستیم خونه عموت چقد جا داره و ما تا کی مجبوریم اونجا بمونیم
غزل با خودش فکر کرد اگر بخواهد بماند به وسایلش احتیاج دارد بتابراین گفت: نه من خودم برای وسایلم یه فکری میکنم
حسام رفت تا با آقای امدی وسایل را جا به جا کنند غزل هم به اتاقش رفت و منتظر فرصت مناسب ماند تا با او صحبت کند
تلفنش زنگ خورد سعید بود گفت: باتری موبایل برات گرفتم میدم دست بچه ها بهت بدن
- مگه خودت فردا نیستی
- نه من امروز برای چند روز مرخصی گرفتم از آقای گویا
- به سلامتی کجا تشریف میبرین
سعید خندید: خنگی دیگه یادت نیست مگه؟
- نه
- نمیدونم چرا همه یادشون میره هیشکی ام جدی نمیگیره بابا دانشگاه قبول شدم دانششششگااااه
- آهان زاهدان و میگی. فک نمیکردم بری خیلی دوره آخه
- دانشگاه سراسربه به هرحال منم اینجا کار خاصی ندارم که. میرم واسه ثبت نام و این کارا
غزل حرصش گرفت. تصمیم گرفت فعلا برای ماندن اصرار نکند و چند روز دیگر هم صبر کند