خانه را یافت، خیابان گلستان، پلاک 22، بعد از چند دقیقه این پا و آن پا کردن مصمم شد و زنگ واحد 3 را زد.-سلام ببخشید خونه دانشجویی همین واحده؟ زنگ رو درست زدم؟ -نخیر خانوم واحد 5 ... دستش را به سمت زنگ واحد 5 دراز کرد اما سریعا پشیمان شد. همانطور بی حرکت در ورودی خانه ایستاده بود که سوپر کوچکی چند قدم آن طرفتر توجهش را جلب کرد. با خودش فکر کرد شاید بتواند اطلاعاتی در مورد ساکنان خانه دانشجویی از صاحب مغازه بگیرد اما واقعا چه می توانست بپرسد. کمی اطراف خانه قدم زد و سپس به سمت خیابان اصلی به راه افتاد. دیگر اینجا کاری نداشت. با کمی پرس و جو با تاکسی به سمت محل کار پدر روانه شد. حدود ساعت هفت به همراه حسام به سمت روستا به راه افتادند. هوا کاملا تاریک شده بود که به خانه رسیدند. سکوتی که در خانه حکمفرما بود نشانه خوبی به نظر نمی رسید. مادر روی مبل کز کرده بود صورت متورمش نشان میداد ساعتها گریه کرده. با دیدن چهره غمگین مینو بند دل حسام پاره شد:-چی شده مینو؟ مینو که انگار تازه متوجه ورود حسام و غزل شده باشد خودش را جمع و جور کرد و لبخند بی رمقی زد و گفت:-سلام خوبین؟ برم شام و آماده کنم.... غزل:-مامان گریه کردی؟
محسن از اتاق بیرون آمد زیر چشمش مثل بادمجان سیاه شده بود و انقدر ورم داشت که چشمش کاملا بسته شده بود...