۱۰:۵۱ ۱۳۹۶/۵/۲
حسام دوید سمت محسن و مقابلش روی دوتا زانو نشست و بازوهاش رو گرفت و تکونی بهش داد و گفت چی شده؟ چشمت چی شده؟
محسن گفت : رفته بودم بیرون، پرنده ها بهم حمله کردن.
حسام از تعجب چشماش رو گرد کرد و گفت : یعنی چی؟ پرنده ها؟! درست تعریف کن ببینم چی شده. اشکالی نداره. فقط میخوام بدونم چی شده که کاری کنیم زودتر خوب بشه.
محسن : گفتم که رفته بودم گردش کنم، بعدش یهو بی اجازه رفتم توی طویله و گوسفندا رو نگاه کردم، بعد دیدم در یه اتاقی بازه اونجا هم رفتم، اما وقتی برمیگشتم پرنده ها از کارم عصبانی شده بودن و بهم حمله کردن. ریختن سرم و بهم نوک زدن. توی سرمم هست.
حسام هنوز باورش نشده بود اما دستی لای موهای محسن کشید و دید چند نقطه روی سرش هم زخمی هست. اما با خودش فکر کرد شبیه نوک زدن پرنده های وحشی نیست. گفت : باشه برو استراحت کن تا بعدا بیشتر راجع بهش حرف بزنیم. فقط بدون هر پرنده ای، چیزی یا کسی اینکارو کرده باشه، باید پیداش کنیم و حالشو جا بیاریم.
غزل تازه تونسته بود تکیه ش رو از در خونه برداره و اومد سمت محسن و دستی به سرش کشید و گفت چیکار کردی با خودت بچه. چرا اینقدر شیطونی میکنی، بعد در گوشش گفت : حالا بریم تو اتاق ببینم کدوم پرنده نامردی با مشت کوبیده زیر چشمت ...