۱۲:۰۱ ۱۳۹۶/۵/۸
فردای آن روز دیگر خبری از خدیجه نشد. هر چه در طول روز غزل در خانه شان را باز کرد و کمی اطراف آن قدم زد، خدیجه را ندید. مادر غزل هم پرسید خدیجه امروز اینجا نیومده؟ چرا؟
غزل بی تفاوت جواب داد : نمیدونم مامان، چیزی نگفت. لابد کاری داره. هر روز نمیتونه بیاد.
اما دل تو دل غزل نبود. نمیدانست اگر این موضوع را با پدر و مادرش در میان بگذارد، حرفش را باور خواهند کرد یا کم کم او را محدودتر میکنن و در موردش فکرهای مختلفی خواهند کرد.
در همین حین پیامی برای گوشیش آمد. خیلی وقت بود این صدا رو نشنیده بود و با تعجب سراغ گوشیش رفت. سعید بود : میگم یه موقع بد نباشه، اگه من حالی از تو نگیرم، تو هم انگار نه انگار ها. دوست هم دوستای قدیم، نمیگی مُردم، زنده م تو شهر غریب؟
غزل حس اعتماد و علاقه ش ترک برداشته بود اما هنوز امید داشت که شاید مثل اولش شود. اما الان نمیتوانست خودش را گول بزند و طوری برخورد کند که انگار اتفاقی نیفتاده است. با فاصله یکی دو ساعته پیام کوتاهی داد : سلام، خوبم، تو چطوری؟
این را نوشت و گوشیش را سایلنت کرد. رفت و چندتا میوه تازه شست و پرید کنار محسن و گفت اینو بخور که زودتر خوب بشه. صورت محسن را برنداز کرد و گفت : اوه اوه نگاش کن! نه شوخی کردم داره بهتر میشه، همین که پخش شده یعنی میخواد خوب بشه.
محسن اگه رازت رو به من بگی، منم یه راز مهمم رو بهت میگم ...