۱۴:۵۵ ۱۳۹۶/۵/۸
غزل تا این حرف رو شنید پله ها رو چندتا چندتا پرید و خودش را به حیاط رساند. مینو که شک و ترس گیجش کرده بود سعی کرد جلوی غزل را بگیرد اما حتی نتوانست اسم او را صدا بزند و غزل خودش را به وسط کوچه رساند و با حالتی خشمگین و ملتهب داد زد خدیجه؟ خدیجه چه بلایی سرش اومده؟
مادر خدیجه که او را دید با حالتی مسخ شده، چشمان پر از نفرتش را تنگ کرد و گفت : تو خود شیطانی، افریته کشتیش؟ خیالت راحت شد؟ این را گفت و روی زمین نشست و به ناله های خودش ادامه داد : دخترم از دستم رفت، پرپر شد ...
پدرام با خشم اما با کلماتی انتخاب شده که خشونتش را لو ندهد گفت : عمو جان برو تو درم ببند.
غزل که حال خود را نمیفهمید اما این کلمات رویش اثر کرد و بی پرسشی عقب عقب داخل ساختمان شد و در بست.
خانم های همسایه زیر بغل مادر خدیجه را گرفتند و او را به خانه بردند. پدر خدیجه و آقا مرتضی که حکیم شهر بود و او را دکتر صدا میزدند با عجله داخل خانه آنها شدند.
پدرام هم وارد حیاط خانه خدیجه شد ...