گونه های آفتاب سوخته پوریا با دیدن غزل سرخ تر شد، - غزل مقنعه مشکی اش را تا روی ابروها پایین آورده بود و با دیدن پوریا لبخندی زد، پوریا روبروی یکی از زمین های زراعی شان ایستاده بود و بر کاشت زعفران نظارت می کرد. اواخر مرداد ماه بود و گرمای هوا طاقت فرسا شده بود. غزل که به پسران جوانی که در زمین زراعی در حال کار کردن بودند خیره شده بود گفت: خیلی قشنگه -غزل خانوم کجاشو دیدین، باید آبان اینجا رو ببینی یک دست بنفش، چه عطر و بویی، هستین تا اونموقع دیگه؟
-از اول مهر محسن باید بره مدرسه، امیدوارم تا اونموقع خوب بشه و بریم ولی بابام میگه یه سال یزد بره مدرسه.
-یعنی اینقدر توی این روستا سخت میگذره بهتون؟
- نههه،.... راستی رامین شاهپوری رو می شناسی؟
پوریا برافروخته تر شد -با اون چیکار دارین؟
-کاری ندارم ، فقط می گم میشناسی؟
-می شناسم، پسر هاشم خان. برادرزاده بهرام خانه...از ما بهترونن این شاپوریا، دانشگاه میره و تو یزد باباش براش خونه و ماشین خریده...همه روستا از سر و سرش با خدیجه باخبر شده بودن...خداییش هم به نظر می رسید میخواد خدیجه رو...به گوش عموش بهرام خان که رسیده بود گفته بود خون به پا می کنه. اما به اونجاها هم نرسید. تو روستا پیچیده خدیجه رفته بوده سمت خونه نفرین شده محمود خان، برای همین این بلا سرش اومده... اما من خودم رسوندمش بیمارستان، عمو پدرامتم بود فقط پدرش ، من،عموت و آق امام میدونیم با قرص برنج خودکشی کرده.. به آق امامم باباش گفت میخواست حکم شرعیش رو بدونه...بیچاره پدر و مادرش با این ننگ و راز باید تا آخر عمر سر کنن
-چی میگی پوریا، یه جوری حرف میزنی انگار خدیجه رو نمی شناختی! امکان نداره خودشو کشته باشه، من مطمئنم، میخوام ته و توی قضیه رو در بیارم، کمکم می کنی؟
-شما فقط امر کنید غزل خانوم، چیکار میخواید براتون بکنم؟