۱۲:۴۶ ۱۳۹۶/۵/۱۴
نزدیک سحر بود و خورشید داشت یواش یواش از پشت کوهها سرک میکشید. پوریا بی سر و صدا خودش را به جلوی خونه ی هاشم خان شاهپوری رسانده بود. نزدیک خانه آنه اغلب چند نفری مراقب و باغبان حضور داشت اما او از نیم تاریکی سحر استفاده کرد و از پشت خانه وارد حیاط خلوت خانه شد. ترس و هیجان شدید باعث شده بود که آشکارا دستانش بلرزد. مطمئن نبود که دارد چکار میکند، فقط میخواست سریع تر اینکار را انجام بدهد و برود. نمیتوانست به عواقبش فکر کند چون ممکن بود که پشیمان بشود. اما این اولین درخواست غزل از او بود.
با عجله اما کمترین سر و صدا چند برگ و سنگ و خاک از گوشه باغچه جمع کرد و MP3 Player غزل را از جیبش درآورد. وارد منو شد و چون خیلی سردر نمیاورد کاغذی که غزل به او داده بود را هم دراورد که اشتباه نکند. دکمه ضبط صدا را زد و آن را کنار پنجره پشتی اتاق هاشم، پدر رامین گذاشت. پذیرفته بود که هر روز اینکار را انجام بدهد، دوباره شارژش کنند و پشت پنجره اتاقی دیگر بگذراد.
کارش که تمام شد بی معطلی از دیوار بالا رفت و خودش را به کوچه رساند. چند ساعت بعد غزل را کنار چراگاه گوسفندان دید و برایش تعریف کرد که با موفقیت ماموریتش را انجام داده.
غزل گفت : نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم. تو خیلی شجاع هستی. امیدوارم بتونیم ظلمی که به خدیجه شده رو کشف و اثبات کنیم.
پوریا گفت : من هر کاری از دستم بر بیاد برات انجام میدم غزل. اما مطمئنی که این کار درسته؟ نتیجه عکس نده؟ اگه بفهمن چی؟ ...