۱۰:۲۸ ۱۳۹۶/۵/۱۶
نوشاندو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
پوریا از باغ اومد بیرون و سریع از اونجا رفت فردا هم با غزل قرار گذاشت و امپی تری پلیر را تحویلش داد و ماجرا را تعریف کرد غزل گفت باورم نمیشه رامین پسر بدی باشه خذیجه خیلی ازش تعریف میکرد پوریا گفت راستش غزل خانم تو این روستا مردم نسبت به آدمهایی که برخلاف بقیه عمل کنند بدبین هستند. غزل گفت: به هرحال بهتره ما خیلی مطمئن حرف نزنیم خودمون باید بفهمیم پوریا گفت من خیلی نمیشناسمش رامین و
غزل در راه بازگشت امپیتری پلیر را روشن کرد و هدفونش را در گوشش فرو کرد از گوش دادن به حرفهای روزمره اهالی خانه خسته شده بود و خدا رو شکر میکرد که از این مسئولیت مسخره راحت شده است. اما این بار مکالمات جالبتری بین اعضا خانه شنیده می شد غزل هیجان زده برگشت به سمت پوریا
بی محابا میدوید و پوریا رو صدا میزد . پوریا داشت به سمت مزرعه میرفت ولی صدای غزل را که شنید از برگشت و به سمتش دوید وقتی بهم رسیدند پوریا با تعجب پرسید چی شده؟
- پوریا تو نرگس و میشناسی؟
- آره داستان داره یه چیزایی میدونم مامانم خوشش نمیاد ازش بپرسم
- چرا؟
- بیا بشین بهت بگم
- نه بریم یه جا کسی نباشه
هر دو به سمت تپه های خارج روستا دویدند و کنار رود کوچکی نشستند پوریا پرسید:
- چه ربطی به نرگس داره؟
- بزار بهت بگم
با MP3 PLAYERش ور رفت تا صدایی که میخواست پخش کند یک گوشی هدفون را به پوریا داد
صدای در آمد و حرفهای مبهم و نامفهم اما با نزدیک شدن گویندگان به پنجره حرفها مفهوم شد
پوریا گفت: صدا هاشم خان و رامینه
رامین گفت: کاش فقط پای تو وسط نباشه
پدرش جواب داد: خفه پسر ا کی تاحالا یه شاهپوری انقد خودشو خفیف کرده که بره نامزد بازی با یه سالاری
صدای رامین از خشم می لرزید : از اون موقع که هاشم خان شاهپوری عاشق نرگس سالاری شد
صدایی آمد که مشخص بود رامین سیلی محکمی از پدرش خورده است
هاشم خان گفت: ببین پسر نبینم دیگه از این حرفها بزنی تو بعد من و عموت همه کاره اینجایی باید گذشته رو اونجور به یاد بیاری که به نفع ما باشه اینو بارها بهت گفتم. در ضمن من میدونم داری تو شهر چه غلطی میکنی زود سروته شو هم بیار برگرد اینجا درس خوندن بسه
نفس پوریا تو سینه اش حبس شده بود گفت: چه محکم زدش
غزل گفت: ماجرای نرگس چیه
پوریا گفت: ببین ماجراش خیلی پیچیده است چون هرکی یه چیزی میگه شنیدی که خودت چی گفت اونها میخوان گذشته رو اون جور که خودشون میخوان مردم به یاد بیارن
- خب؟ تو چی میدونی؟
پوریا پاهایش را دراز کرد و توی رود گذاشت و ادامه داد: من به نظرم روایت متدربزرگم به واقعیت نزدیک باشه چند سال پیش حدودا 20 سال پیش یه شب همین هاشم خان و بهرام خان و ایل و تبارش میریزن خونه بزرگ ده و محمود خان و برادرش احمد خان و میکشن
- آره میدونم
- ولی نمیدونی چرا. محمود و احمد یه خواهر داشتند به اسم نرگس که هاشم خان میخواستش ولی نرگس یه جور عجیبی بود حرفهای عجیبی میزد
- چه حرفهایی؟
- نمیدونم به خدا مادربزرگم نمیگه فقط میدونم نمیخواسته زن هاشم بشه خوشش نمیومده. خانواده اشم زورش نمیکنن. آخه اون موقع ها خیلی دخترا نظر نمیدادن رو ازدواجشون حرف حرف باباشون بوده ولی نرگس و مجبور نمیکنن زن هاشم بشه ننه ام میگه نرگس داشته میرفته که اون شب میریزن تو خونشونو اون ماجراها
- میخواستن نرگس و بدزدن با زور عقدش کنن؟
- نمیدونم میخواستن چی کارش کنن ولی به هرحال دستشون بهش نرسید
- یعنی چی؟
پوریا با دستش ادای هواپیما را در آورد که پرواز میکنه و میره
- رفت؟
- آره رفت ول کرد همه چی و رفت
- مگه برادراشو نکشته بودن ؟ ازشون شکایت نکرد؟
- نه نکرد مثل اینکه اون شب تو خونه نبوده هیچ وقتم از ترس جونش برنگشت ننه اشونم دق کرد از غصه البته قاتلهای محمود خان و احمد خان و گرفتن
- مگه همین هاشم و برادرش قاتل نبودن؟
- اینها که خودشون مستقیم قاتل نبودن اینا مردم و تحریک کرده بودن
غزل مات و مبهوت مانده بود