خانه
291K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۳:۵۳   ۱۳۹۶/۵/۲۸
    avatar
    کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    هاشم وقتی انیس، نارین و نوه اش را سالم دید، به سرعت آنها را از محل دور کرد. انیس تمام طول مسیر را ناله و نفرین کرد تا به خانه برادرش رسیدند، هاشم خان خانواده اش را به برادر زنش سپرد و به سمت خانه بهرام روانه شد. گماشته های بهرام وقتی هاشم را دیدند که تفنگ به دست به سمت خانه بهرام می رود او را گرفتند و دست بسته پیش بهرام بردند. بهرام با عصبانیت فریاد زد: کی جرات کرده دست برادر منو ببنده، و شروع به ناسزا دادن کرد. سرکرده افراد بهرام خان، سلمان گفت: قصد جون شما رو داشتن دستاشونو بستیم که توی عصبانیت خون برادری نریزه به دست برادرش. به دستور بهرام، دستان هاشم را باز کردند و آنها را با هم تنها گذاشتند. هاشم به سمت بهرام یورش برد -کشتن محمود و احمد بس نبود، حالا نوبت رامینه، برای برادرزاده خودت پاپوش درست کردی! خونه برادرتو آتیش زدی! می دونستم پست فطرتی اما نه در این حد، همون بیست سال پیش باید لوت میدادم. تو آدم نیستی....
    بهرام به زحمت خودش را از دست هاشم خلاص کرد: چی می گی! کی خونتو آتیش زده! هاشم خنده عصبی کرد: تو نمیدونی! اگه دیر رسیده بودم معلوم نبود سر خانوادم چی بیاد....
    بهرام با سرعت از اتاق خارج شد، هاشم نیز قصد خروج از اتاق را داشت که بهرام به نفراتش امر کرد: هاشم خان توی اتاق می مونه ولی فقط بشنوم کسی به برادر من بی حرمتی کرده میدم گوش تا گوش سرش رو ببرن....
    نیم ساعت بعد پدر خدیجه را دست بسته آوردند، بهرام خان و صادق سالاری پدر خدیجه وارد اتاق شدند. یکی از گماشته های بهرام خان صادق را به زور روی زانوانش نشاند. بهرام گفت: این خونتو آتیش زده، دخترش که مرد اومد پیش من به دادخواهی گفت بهش گفتن دخترش حامله بوده از پسر تو، گفت دخترش خودکشی کرده. من برادری کردم در حقت، گفتم رامینو بندازن یه مدت حبس تا داغ دل صادق آروم بگیره. میخواست بره پیش پلیس! میدونی جرم پسرت چی بود؟! تجاوز به عف! حکمشم لابد میدونی چیه؟ من نذاشتم! گفتم خودم قضیه رو فیصله میدم، فریاد زد:صادق نگفتم!
    صادق گفت : دختر مثل دسته گلم پرپر شد...وقتی دخترم سینه قبرستون خوابیده باعثش نباید راست راست توی ده راه بره . بهرام خان شما قول دادی نذاری خون بچه م پامال شه...از پاسگاه پرس و جو کردم گفتن امروز و فردا اون بی ناموسو آزادش می کنن...هیچ پرونده ای علیه ش نیست....
    هاشم آروم گفت: اومدی از قاتل بچه ت کمک خواستی صادق، .... در همین حال زنی سیاهپوش وارد اتاق شد آنقدر اشک ریخته بود که صورتش به شده ورم کرده بود. بهرام فریاد کشید: کی به تو اجازه داد بیای تو...حمیرا زن دوم بهرام که بیست و چند ساله به نظر می رسید خود را به زمین انداخت و شروع به ناله و فریاد کرد: من کشتم، من کشتم....من نمیدونستم اون شربت مسمومه به خدا نمی دونستم...
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان