بی آغار، بی پایان
فصل دوم : طوفانی از غرب - قسمت دوازدهم
اسپروس و شارلی رو به روی یکدیگر نشسته بودند و قهوه مینوشیدند اسپروس آرام بود و از جو گرمی که بین شان بود لذت میبرد خدمتکاری تو آمد تا باقی مانده صبحانه را بیرون ببرد در عین حال کاغذ کوچکی به امپراطور داد . اسپارک میخواست امپراطور را ببیند خبر مهمی داشت. اسپروس به خدمتکار گفت که به اسپارک بگویند داخل شود. اسپارک همیشه در حضور شارلی رسمی تر با اسپروس صحبت میکرد وارد شد تعظیم کوتاهی کرد و گفت: سرورم خبرهای ضد و نقیضی از شمال کشور به گوشمون رسیده به نظر نیروهای نظامی ای ناشناسی در مرزهای شمالی ما مستقر شدند اریک ماندرو دیشب حرکت کرد تا دقیق تر به اوضاع پی ببره
شارلی با بی قراری در صندلی اش جا به جا شد اسپارک که اتاق را ترک کرد اسپروس رو به شارلی با نگرانی گفت: چی شده عزیزم؟
- اسپروس به نظرم پیش بینی گودریان داره به وقوع میپیونده اکسیموس به دنبال کتیبه هاست باید جلوشونو بگیری
- توی سیلورپاین؟
شارلی کل ماجرا را برای اسپروس تعریف کرد و سپس گفت: اسپروس الان دیگه وقت عمله تصمیماتت خیلی سرنوشت سازه یک روز تاخیر ممکنه منجر به دزدیده شدن کتیبه ها بشه . همیشه گروهی هستند که تعادل رو از بین ببرند حفظ تعادل قدرت مهمتر از حفظ صلح به هر قیمتیه . من میدونم تو چقدر برای رسیدن به صلح زحمت کشیدی ولی آیا این تجاوز مستقیم به خاک سیلورپاین نیست؟
اسپروس که به وضوح خشمگین و ناراحت بود گفت: این وضعیت واقعا مایه تاسفه شارلی .
اسپروس دیگر منتظر بازگشت اریک ماندرو نماند دستور احضار کیه درو را داد و خواست که گروهی از نیروهای زبده برگزیده اش را به سوی مرزهای شمالی بفرستد.
آکوییلا در ساختمان سنگی یک طبقه و ساده ای که برای خودش ساخته بود نشسته بود و لوسیل را نگاه میکرد که شیر میخورد در به صدا در آمد جورجان بود آمده بود تا با این فرد جدیدی که با بخشندگی اوضاع و احوال منطقه را بهبود بخشیده بود بیشتر آشنا شود آکوییلا از او دعوت کرد که داخل بیاید تا با یکدیگر لبی تر کنند.
صحبت به درآزا کشید و آکوییلا که در گذشته هیچ وقت با کسی از در دوستی در نمی آمد از شخصیت جدیدش لذت می برد دوستی و ارتباط با مردم قلب سردش را گرم میکرد اما صمیمیت نیز او را میترساند جدیدا به لوسیل که نگاه میکرد خاطرات ارتباط کوتاهش با بلاتریکس به سویش هجوم می آورد و آمیزه ای از خشم و پشیمانی و دلتنگی گریبانش را میگرفت و او برای فرار از این احساسات بیشتر به نوشیدن روی می آورد. جورجان اما بیشتر زندگی اش را در آزمایشگاهش گذرانده بود آنهم در منطقه ای که هیچ سکنه ای نداشت و حالا که با مهاجرت کنترل ناشدنی کارگران به آن منطقه مواجه شده بود زندگی اش دچار تغییر شگرفی شده بود او نیز احساسات متناقضی را تجربه میکرد شلوغی منطقه هم آزاردهنده و هم خوشایند بود. به خاطر شرایط روحی مشابه جورجان و آکوییلا به یکدیگر جذب شدند به طوری که از هر فرصتی برای دیدار یکدیگر استفاده میکردند.
کیه درو دست به کار شده بود تا ارتش نا به سامان امپراطوری را سامان ببخشد بعد از جشن های تابستانه که تعداد بسیار زیادی از افراد ارتش مرخص شده بودند تعداد زیادشان هنوز بازنگشته بودند. سربازگیری آموزش های نظامی و تمرینات سخت آغاز شده بود و کیه درو خوشحال از موقعیت بدست آمده میتوانست خود را از فکر بلاتریکس برهاند
شارلی درومانیک دیگر آن زن آرام چند روز پیش نبود نگرانی هایی داشت و از هر فرصتی استفاده میکرد تا راجع به جنگ با اسپروس صحبت کند او فردی سرسخت و سریع العمل بود که با بهره گیری از هوش سرشارش میتوانست روی امپراطور تاثیر بگذارد.حتی قبل از دریافت نامه محرمانه از سرزمینش سعی میکرد امپراطور را تشویق کند تا دوباره به تمرینات شمشیر زنی اش بپردازد و کمتر وقتش را در کتابخانه بگذراند. اسپروس وقتی جوشش های شارلی را میدید شگفت زده میشد در همان لحظه که مجذوب انرژی زاید الوصف چشمانش میشد از سرسختی اش میترسید.
یک هفته از اعزام نیروهای برگزیده می گذشت و درحالی که به نظر نمیرسید تا هفته آینده بتوانند از کوهها بگذرند اریک ماندرو برگشت درحالی که تمام مدت اسب رانده بود تا سریعتر به قلعه امپراطوری برسد.
شبی که اریک بازگشت را اسپروس تا آخر عمر فراموش نکرد زیرا دو خبر شنید که زندگی اش را تغییر داد. در اتاق کارش نشسته بود ساعت از ۱۲ گذشته بود اسپارک و کیه درو هم آنجا بودند. کیه درو گزارشی از عملکردش ارائه داد و گفت: سرورم شمشیرهای جدیدی که ساخته شده عالی هستند سبک و مقاوم ولی تیغه های باریک تری دارند فکر میکنم کمی طول میکشه ته بهش عادت کنیم من میتونم تضمین کنم که تا ماه آینده گروه اول سربازان آماده هستند اونها شب و روز تمرین میکنن و... جای بلاتریکس خالیه تا در برنامه ریزی جنگ کمکمون کنه ما از این نظر ضعف داریم چه فایده ؟ سربازان فقط بازوهای یک ارتشند ارتش احتیاج به مغز متفکر داره و من به تنهایی از پس این کار بر نمیام
اسپارک گفت: امشب امپراطور برای همین خواست به اینجا بیای فردا صبح سه نفر به اینجا میان که سرباز نیستند ولی زیر دست سربازان کهنه کار آموزش دیدند اونها در زمینه جنگ بسیار باهوشند ولی برای هماهنگی نیاز به آموزش های بیشتر دادند اونها رو به تو میسپاریم تا آموزششون بدی و توانایی هاشونو بسنجی
خدمتکاری خبر ورود اریک را آورد. کیه درو اجازه مرخصی خواست و اتاق را ترک کرد اریک خسته تر و پیرتر از همیشه به نظر می رسید. شایعات درست بود پیش بینی رومل گودریان به وقوع پیوست اریک در ادامه راه بازگشت نیروهای فرستاده امپراطور را ملاقات کرده بود و خبر دزدیده شدن کتیبه ها را به آنها داده بود ولی فرمانده گروه ساندرا سیمون به هیچ عنوان حاضر نبود برگردد گفته بود امپراطور به او دستور داده به هیچ وجه اجازه خروج کتیبه ها از سیلورپاین را ندهد بنابراین رفت تا گروه مهاجم را تعقیب کند. اسپروس بعد از تمام شدن صحبت های اریک از هردوی آنها خواست اتاق را ترک کنند به شدت احساس خستگی میکرد و خبر دزدیده شدن کتیبه ای که حاوی رموز جنگی و باعث و بانی برهم خوردن تعادل قدرت بود به همش ریخته بود احتیاج به تمرکز برای تجدید قوا داشت...بوی جنگ فضای ذهنش را مسموم کرده بود....به سوی همسرش شتافت.
به عمارت ملکه که رسید انتظار داشت که او را بیدار و منتظر ببیند ولی شارلی خوابیده بود وقتی اسپروس به تختخواب رفت نقشه هایش در سرش میچرخید باید با رومل گودریان مکاتبه میکرد حتما شارلی راهی مطمئن برای مکاتبات سری با گودریان را میدانست باید دستور میداد برداشت از سیلوهای گندم را کم کنند شاید این بزرگترین جنگی بود که در دوران حکومتش در آن شرکت میکرد
- اومدی؟
به سمت شارلی برگشت و لبختد زد: بیدارت کردم؟
- نفهمیدم کی خوابم برد فکر کردم امشبم میخوای تا صبح کار کنی
- چیزی هم تا صبح نمونده
شارلی به یک بازو تکیه داد و بلند شد و با لبخندی گفت: ولیعهد همیشه نمیتونه تا دم صبح منتظر پدرش بمونه