بی آغار، بی پایان
فصل دوم : طوفانی از غرب - قسمت سی دوم
فرمانده سپاه سیلورپاین در مقر فرماندهی کنار فرماندهان دزرت لند ایستاده بود پیش بینی میشد فردا صبح دفاع قلعه فرو بریزد آنها داشتند آخرین برنامه ریزی ها و هماهنگی ها را انجام میدادند. خورشید تازه غروب کرده بود و سرما هر لحظه بیشتر میشد. آندریاس بالای میز نشسته بود یک دستش را روی میز دراز کرده بود و با اقتداری بی مثال به گویندگان و نظراتشان گوش فرا میداد نیکلاس بوردو کنار او نشسته بود و دیه گو دلاوگا فرمانده سیلورپاین سمت دیگرش. دیه گو گفت: من فکر میکنم مردان من بهترین گزینه برای خط مقدم هستند شمشیر و زره های ما به ما اجازه میده مدت طولانی تری بجنگیم و راه را برای ورود کم دردسر تر نیروهای سواره نظام سنگین اسلحه آماده کنیم
این طرح مخالفی نداشت هنگام خروج افراد دیه گو صبر کرد تا همه از چادر خارج شدند سپس رو به آندریاس تعظیم کوتاهی کرد و گفت: قربان بسیار خوشحالم که در رکاب شما برای اهداف مشترک امپراطوریهای معظم دزرت لند و سیلورپاین میجنگم میخوام بدونید که من و افرادم تا آخرین قطره خونمون به این اهداف مشترک وفادار خواهیم بود
آندریاس خیلی کوتاه تشکر کرد از چشمان نیکولاس میخواند که برای گفتن موضوعی مهم این پا آن پا میکند و منتظر خروج دیه گوست دیه گو ادامه داد: اما...
توجه هر دو فرمانده مجددا به او جلب شد: میخواستم بدونید که کشتن غیر نظامیان در مرام مردان من نیست ما در راه هدفمون از جانمون میگذریم ولی ارتش سیلورپاین به هیچ وجه تن به ذلت کشتن غیرنظامیان نمیده
آندریاس گفت: دیه گو طبیعت عقرب نیش زدنه
- ما با عقرب ها مبارزه میکنیم حتی اگر سرباز نباشند
- پس تعریفمون از غیرنظامی متفاوت نیست.(دستش را دراز کرد تا با او دست بدهد سپس گفت) موفق باشین. امشب پیش مردانت برو و بهشون انگیزه بده امیدوارم فردا شجاعانه بجنگند
فردای آن روز از طلوع آفتاب دژکوب ها کارشان را آغاز کردند دیگر با کمترین مقاومتی از درون قلعه مواجه نبودند به نظر می آمد آنها روی دفاع دیگری تمرکز کرده اند دیه گو با مشاهده این موضوع فهمید هنگام ورود به قلعه باید خیلی مراقب باشند.
کمی بعد از طلوع آفتاب دروازه مستحکم قلعه با صدای مهیبی فرو ریخت و سربازان سیلورپاین نعره کشان از میان آوارهای فروریخته به درون قلعه هجوم بردند .
در آن سوی قاره آکوییلا پسرش را درون پارچه ای پیچیده بود و اسب میتاخت تا از هجوم خاطرات جورجان در امان باشد حس متناقضی بین تاسف برای عاقبت افرادی که به او اعتماد میکردند و خوشحالی بیش از حد در درونش وجود داشت. خوشحالی برای فهمیدن رازی که آرزوهایش را در دسترس تر و واضح تر از قبل کرده بود و تاسف برای مرگ تنها دوست تمام زندگی اش فردی که بدون اینکه نیاز داشته باشد خودش را از او پنهان کند با او دوست شده و خود خودش را دوست میداشت.
آکوییلا در تنهایی برای دوستش گریست و از خشم چنان از خود بی خود شد که به جان آتشی افتاد که به سختی برافروخته بود و در میان برفها پخش و پلایش کرد. اما خاطرات رهایش نمیکرد روی زمین زانو زد و به پسرش چشم دوخت چقدر زیبا و معصوم بود دوباره آرام گرفت.
شب قبل آکوییلا باز جورجان را تحت فشار گذاشته بود تا به حرف بیاید جورجان در برابر نوشیدنی مخصوص آکوییلا تاب مقاومت نداشت دوباره مست شد و لب به سخن گشود . چشمان آکویلا با فهمیدن راز خاصیت کاستُد در انتقال دلبان چنان برق شیطنت باری زد که جورجان آشکارا لرزید این لرزش از چشمان آکوییلا دور نماند و فردا را تصور کرد که بیدار میشود و عذاب وجدان دیوانه اش میکند دنبال او میگردد وقتی او را نمی یابد به اهدافش پی میبرد و تعقیبش میکند. بهتر بود زنده نماند.
پسرش را در آغوش گرفت تا گرمش کند و شیشه کوچک کاستد را از جیب در آورد به لب برد و آرام بوسید آنگاه آن سوال به ذهنش خطور کرد از تصور انجامش برخود لرزید اما واقعا چه اتفاقی میافتاد اگر موفقیت آمیز انجام میشد؟ هیچ کس نمیدانست. جورجان گفته بود شارلی تنها انسان در صد سال گذشته بود که با استفاده از کاستد دلبان دار شده بود. جز در کتب باستانی از این ماده سخنی به میان نیامده بود پس چه طور کسی میتوانست جواب سوالش را بدهد ؟ هیچ راهی جز آزمایش وجود نداشت و نمیتوانست خطرات احتمالی آزمایش را تصور کند اما چنان مست شراب بود و چنان در خود احساس قدرت میکرد که لحظه ای به خود شک راه نداد پسرک را روی زمین گذاشت و بیدارش کرد کمی از کاستد را بر لبانش گذاشت تا بنوشد سپس خود از ان نوشید و هر دو پا به دنیایی فراتر از تمام تصورات بشری گذاشتند و بیهوش روی زمین افتادند. آکوییلا در عالم بیهوشی دلبان پسرک و ریسمان متصل به او را میدید مثل حجمی طلایی رنگ چیزی بین مایع و گاز . میخواست دلبان پسرک را مال خود کند ، دلبان ها را جا به جا کرد . مطمئن بود با از بین رفتن اثرات کاستد وقتی بیدار شوند او صاحب هاسکی کوچکی میشود و قدم بزرگی در رسیدن به هدفش بر می دارد.
خورشید که طلوع کرد لوسیل و آکوییلا همچنان بی هوش بودند با گرمتر شدن هوا آکوییلا بیدار شد حس متفاوتی نداشت بلافاصله دلبانش را مرئی کرد هاسکی نیمه بالغ با چشمانی به معصومیت چشمان پسرش به او نگاه میکرد. چهارزانو به سمت لوسیل رفت از روی زمین بلندش کرد و در آغوش گرفت بدن پسرک سرد بود و رنگ پوستش به بنفشی میزد تکانش داد و نامش را فریاد زد لوسیل بیدار نشد وقتی بدن کوچک و یخ زده اش را درمیان سنگ های کوهستان دفن میکرد صدای آشنای جیغ عقابی در کوهستان شنیده میشد. صدایی که هیچ وقت دوباره نمیشنید ولی در آینده برای شنیدن دوباره اش حاضر میشد همه چیزش را بدهد. حس آن روز هیچ وقت تکرار نشد. آن شب چیزی در او مرد که بسیار برایش ارزش مند بود و چیزی زاده شد که تمام عمر حسرتش را داشت فکر میکرد کمی هیجان انگیز تر و دلرباتر باشد ولی هیچ چیز نبود و یا شاید غم مرگ لوسیل شکوهش را نابود کرده بود؟ هر چه بود آکوییلا را غمی فراگرفته بود که به زانو درآمد خلا وجود عزیزانی که همه را با دستان خود کشته بود به او هجوم آورد و سخت گریست.
وقتی بلند شد دوباره مردی بود که میخواست امپراطور باشد به هر قیمتی.