بی آغار، بی پایان
فصل دوم : طوفانی از غرب - قسمت سی و نهم
سیمون خواسته بود در سلول زندان، بازبی را ملاقات کند. چند روزی بود که بازبی به هوش آمده بود. به نظر می رسید چیزی از شکنجه های آمون به خاطر ندارد. سیمون خودش را به عنوان وزیر اعظم و دست راست ملکه معرفی کرده و به بازبی گفته بود که محل اختفای گروه مردان بی سرزمین که قسمت اصلی آنها در نزدیکی تنگه لامونی سکنی گزیده بودند و همچنین عده ای که در غار مالای پنهان شده اند شناسایی شده است و نجات جان همه آنها به تصمیم بازبی بستگی دارد. بازبی نمی دانست که خودِ او محل پنهان شدن یارانش را در هنگام بیهوشی لو داده است. اما او اکنون می دانست که به راستی جان همه مردان بی سرزمین در دستان خودش است. سیمون در حالیکه دستانش را از پشت به هم قلاب کرده و به دیوار سلول زندان تکیه داده بود گفت: من انگیزه تو و همه اعضا گروهتون رو درک می کنم. این اولین بار نیست که زندگی در سرزمین موعود مطرح شده و قطعا آخرین بار هم نخواهد بود. من هم مثل تو در خانواده فقیری به دنیا اومدم، پدرم یه ماهیگیر ساده بود. همه عمرم تلاش کردم که خودم رو به اینجا برسونم تا بتونم همه اونهایی که شکمشون رو از خون ما فقرا سیراب می کنن از تخت قدرت به پایین بکشم. در این مسیر با ملکه شاردل آشنا شدم. اگه تا الان تو و بقیه اعضا گروهت زنده هستید به خاطر اینه که بانو شاردل به راحتی فرمان اعدام رو صادر نمی کنه. جای تو بودم از این فرصت استفاده می کردم، میدونی که وقت زیادی هم نداری و باید هرچه زودتر تصمیمت رو بگیری. بانو، زندگی راحتی رو برای تو و بقیه اعضا گروهتون تضمین می کنه در صورتیکه وقتی به شما احتیاج داشت شما هم وفاداریتون رو ثابت کنید.
بازبی بالاخره لب به سخن گشود و لبخند کجی روی لبانش نقش بست : مردان بی سرزمین جلوی هیچ فرمانروایی زانو نمی زنن، به محض اینکه با شما معامله کنم و دوباره به گروه برگردم ، طبق پیمان مردان بی سرزمین توسط چهار نفری که باهاشون سوگند برادری خوردم سلاخی خواهم شد. بی اعتنایی به ارزشها و باورهای گروه هرگز پذیرفته نخواهد شد. مردان بی سرزمین به هیچ فرمانروایی خدمت نخواهند کرد. من فقط یکی از 5 سرکرده این گروه هستم. برای هر اقدامی به موافقت هر پنج نفر احتیاج هست....من ترجیح میدم در راه هدف، به دست شما کشته بشم تا با ذلتِ خیانت و به دست برادران خودم....
سیمون گفت: درسته اما حرفت زمانی معنی داره که برادرها و اعضا گروهت زنده باشن و من هم این رو به تو قول میدم که در صورتیکه با ما همکاری نکنید هر 2000 نفر اعضا گروهتون تک به تک کشته خواهند شد و اولین نفر هم تو خواهی بود، قبل از طلوع آفتاب منتظر پاسخ تو هستم و امیدوارم طلوع فردا صبح رو در کنار هم ببینیم....
هنگامیکه سیمون سلول زندان را ترک می کرد، شاردل با لباس فاخرش وارد تالار بزرگ قصردزرتلند شد، جایی که قرار بود مادونا و آندریاس با هم پیمان زناشویی ببندند. پیش از این آنها تنها دو بار یکدیگر را دیده بودند. آندریاس آنچنان ذهنش درگیر جبهه های جنگ بود که این پیوند را همچون قرارداد حمایت ریورزلند از ارتش آنها در میدان جنگ قلمداد می کرد. شاردل در کنار پادشاه و ملکه روی صندلی که برای او در نظر گرفته شده بود نشست. در این هنگام مادونا در حالیکه بازوی لابر را گرفته بود از درب سمت راست تالار وارد شد. مادونا در لباس سپید عروسیش بیشتر از همیشه زیبا به نظر می رسید. همچون پری کوچکی که بین زمین و آسمان معلق است آرام به سکویی که آندریاس در آنجا ایستاده بود نزدیک شد. سرش را کمی بالا گرفت و به چشمان آندریاس نگاه کرد. لابر با تعظیمی دست مادونا را در دستان آندریاس گذاشت و پس از آن به سمت ملکه شاردل رفت و در کنار او نشست. تمام مدتی که عابد اعظم در حال خواندن پیمان زناشویی بود، مادونا سرش را پایین انداخته و به کفشهای آندریاس خیره شده بود. آندریاس به دختر کوچک جثه روبرویش نگاهی انداخت، دستش را زیر چانه او قرار داد، سرش را بالا آورد و گونه اش را بوسید. همه حضار کف زدند. مادونا متوجه شد که در آن لحظه با دنیای کودکیش خداحافظی گفته و فصل تازه ای در حال شکل گیری است.
همه حضار به رقص و پایکوبی مشغول بودند. مادونا در گوشه ای در کنار دوستش لارا ایستاده بود. آندریاس در حالیکه جام شرابی در دستش بود با پدر مشغول گفتگو بود. آندریاس گفت: پدر، مادونا هنوز یک بچه اس...گودریان گفت: به دنیا اومدن فرزند شما عهد بین ریورزلند و دزرتلند رو برای همیشه مستحکم خواهد کرد. مطمئنا مادونا هم برای ایفای نقش خودش آماده شده، تو نباید از این بابت نگران باشی، مادرت هم وقتی تو رو باردار بود جثه ظریف و کوچکی مثل مادونا داشت اما زنها وقتی مادر میشن همه چیز براشون تغییر می کنه این برای خود مادونا هم بهتر خواهد بود....