خانه
291K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۹:۲۷   ۱۳۹۶/۱۲/۶
    avatar
    کاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل دوم : طوفانی از غرب - قسمت چهلم

    نیروی دریایی سیلور پاین، همزمان با محاصره قلعه پالویرا توسط نیروهای زمینی متحد، تصمیم گرفت که حمله های پراکنده ای به بندر اکسیموس در دریاچه قو داشته باشد تا در غیاب تمرکز نیروهای اکسیموس در آن منطقه، ضمن تحت فشار قرار دادن اسکله و قطع کامل ارتباط اکسیموس با بقیه دریاچه، امکان پیاده شدن مستقیم نیروهای سیلورپاین داخل مرزهای اکسیموس را فراهم بیاورد.

    بدین ترتیب چندین کشتی جنگی سیلورپاین به سمت اسکله حمله ور شدند و با پرتاب گوی های آتشین و تغییر مداوم چینش نیروها فضا را برای نیروهای محدود اکسیموس ملتهب کردند. در عین حال کشتی های نفر بر، نیروهای رزمی زیادی را برای پیوستن به ارتش اصلی از شمال کارتاگنا(در صورت فتح پالویرا) در غرب کارتاگنا پیاده کردند.

    ...

    آندریاس پس از انجام مراسم عروسی، حاضر نشد به نصیحت پدر گوش کند و تصمیم گرفت بدون اینکه حتی یک روز کامل را با مادونا سپری کند، به صحنه نبرد بازگردد.

    او تنها موقع رفتن، به کاخ شخصیش در مجموعه کاخ های فرمانروایی که حالا آن را با مادونا به اشتراک گذاشته بود رفت و با او صحبت کرد.

    آندریاس : مادونا! تو دختر زیبایی هستی. سرزمین های من و تو در حال فراموش کردن دوران جنگ قبلی هستند و روابط بهتری رو آغاز میکنن. من و تو باید کمک کنیم که این روابط خوب، برای سالیان دراز باقی بمونه. اما من امشب اینجا رو ترک میکنم. ارتش متحد در شرایط پیچیده ای قرار گرفته و به حضور من نیاز دارن. به زودی بیشتر در کنار هم خواهیم بود.

    مادونا که هنوز آندریاس را به عنوان همسر قبول نکرده بود و تنها به او به عنوان مردی بزرگ و موثر احترام میگذاشت، با نگاهی غمگین و سرد گفت : من در همه حال مخالف جنگ هستم. بعد نگاهش را از آندریاس برداشت و فقط لحظه آخری که آندریاس داشت از اتاق خارج میشد، با حالتی موذب گفت : سالم برگرد.

    ...

    هنگامی که آندریاس به محل محاصره پالویرا رسید، هیچکس حامل خبر خوبی نبود.

    کیه درو : همینطور که میدونید، محاصره کامل پالویرا ممکن نیست. چون این قلعه از یک طرف به رشته کوه نسبتا بلند و عریضی ختم میشه. اما تا جای ممکن راههای اتصالی رو بسته ایم.

    نیکلاس در ادامه گفت :توی این چند هفته خبرهای زیادی به دست ما رسیده.  آرتور گزارش داده که دختر پادشاه به همراه حدود 10 هزار نیروی زبده وارد قلعه شده. همچنین خبرهای ما از ارتش اصلی اکسیموس کاملتر شده. اونها در قاره شرقی مشغول عملیات هایی بودن تا بتونن نظر آرگونها رو برای یک اتحاد استراتژیک بلند مدت جلب کنن. بخش بزرگی از ارتش به همراه لشکر نسبتا بزرگی از ارتش آرگون به خاک اکسیموس رسیدن و در مسیر پالویرا قرار دارن. صف اول نیروها احتمالا همین امشب وارد پالویرا میشن.

    آندریاس فکری کرد و گفت : ما نمیتونیم صبر کنیم. هر چه زمان بگذره، بدلیل شرایط جوی و سرعت رشد نیروهای اکسیموس بخاطر کتیبه ها، توازن به شدت علیه ما به هم میخوره. باید همین امشب پالویرا رو تسخیر کنیم.

    نیکلاس و کیه درو در حالی که جا خورده بودند توضیح دادند که این کار غیر ممکن ست.

    نیکلاس ادامه داد : نمیدونم توی سرت چی میگذره، اما اگر میخوای قلعه رو دور بزنی و با کشتار صدها هزار انسان بی گناه که در حال فرار روی رشته کوه پر از برف گیر افتادن، به اکسیموس فشار بیاری، شاید به موفقیت کوتاه مدت برسیم، اما سرزمین ما برای همیشه تحت تاثیر این فرمان قرار خواهد گرفت.

    آندریاس نگاه خشن و بی احساسی به نیکلاس انداخت و گفت : منجنیق ها و دژکوب ها رو برای حمله همه جانبه به دژ آماده کنید. امشب پالویرا رو فتح خواهیم کرد. آندریاس این را گفت و از چادر بیرون آمد و به نگهبانان چادر گفت تا برنارد و لئوناردو پودین را خبر کنند تا در جنوب محل محاصره، جایی در بین درخت های پوشیده از برف با آندریاس دیدار کنند.

    نیکلاس و کیه درو چند بار سعی کردند تا آندریاس را تصمیم از حمله منجنیق ها در روز بازگردانند، ولی او مصمم بود که نزدیک به غروب آفتاب حمله آغاز شود.

    منحنیق ها آرایش نظامی گرفتند و با فرمان نیکلاس شروع به شلیک کردند. همزمان دژکوب های دزرتلند نیز به سمت در حمله ور شدند. 

    منجنق ها که حالا بر تعدادشان افزوده هم شده بود، بی وقفه دژ را میکوبیدند و آتش و دود و خاک از دیوارهایی که ترک برمیداشتند یا میشکستند برمیخواست.

    اما زمان زیادی نگذشت که شرایط تغییر کرد. نیروهای ویژه اکسیموس از پشت اتاقک های کوچکی که در قلعه تعبیه شده بود با نیزه های مخصوص شکار منجنیق که به شکل تیرکمان های بزرگ ساخته شده بودند شروع به شلیک تیرهای بزرگ کردند.

    همزمان قیرداغ و آتش بر سر نیروهای دژکوب دزرتلند فرود می آمد. منجنیق ها یکی پس از دیگری با شلیک کمان های بزرگ از کار می افتاد. 

    بعضی از ماموران، منجنیق ها را رها کرده و پا به فرار گذاشتند.

    نیکلاس از شدت ترس و ناامیدی فریاد زد : آندریاس! ما وسط کشور دشمن هستیم نه لب مرز! اگر نیروهامون رو از دست بدیم، شکستمون حتمیه! حتمی!

    آندریاس اما بی تفاوت و مصمم فریاد زد : عقب نشینی کنیییید. عقب نشینیییی ...

    آنهایی که میتوانستند، منجنیق ها را به عقب بردند ولی عده ای منجنیق ها را رها کرده و فرار کردند و نیروهای اکسیموس تعداد قابل ملاحظه ای از آنها را نابود کردند.

    در پشت قلعه، این پیروزی بزرگ و بالاتر از حد انتظار، شادی زاید الوصفی بین نیروهای اکسیموس بوجود آورد به طوری که آن شب بسیاری از سربازان شراب نوشیدند. پلین که از شادی اشک در چشمانش حلقه میزد، از نیروهای ویژه ای که سر جان برای محافظت از قلعه با خود آورده بود، شگفت زده شد. از شدت خوشحالی او را بغل کرد و گفت : اکسیموس امشب را فراموش نخواهد کرد. فردا درس مهمی را به آنها خواهم آموخت. پلین این را گفت و به فرماندهان نیروهایش گفت به آنها فرمان دهد، زودتر استراحت کنند و برای حمله انفجاری احتمالی در سحرگاه آماده باشند.

    در مقر فرماندهی، کیه درو و نیکلاس با قیافه های گرفته به آندریاس زل زده بودند تا شاید دهانش را باز کند و چند کلمه ای توضیح بدهد. نیکلاس بوردو تحملش تمام شد و گفت : آندریاس درسته، من کارشان شابین نیستم، من تجربه اونو ندارم، اما جنگ های زیادی رو فرماندهی کردم و مثل سرباز جنگیدم. ما به دست خودمون، ارتشمون رو نابود کردیم. اکسیموس ها حالا انتخاب های زیادی دارن و ما نمیتونیم خودمون رو برای مقابله با همه حالات ممکن اماده کنیم. ما منجنیق هامون رو فدا کردیم.

    آندریاس با مکث کوتاهی در چشمان نیکلاس بوردو نگاه کرد و گفت : منو ببخش. نمیدونستم اگر موضوع رو با شما مطرح کنم، میتونید تا آخرین لحظه، این نمایش جنگی رو رهبری کنید یا نه. میدونم که این فرمان من به قیمت جون بسیارانی و از دست دادن بخش بزرگی از مهمترین سلاحهای ما تموم شد. اما چاره ای نداشتیم. ما باید امشب پالویرا رو فتح کنیم. به تمام نیروهای سواره نظام و پیاده نظام دستور بدید که نیمه شب همگی آماده حمله به قلعه باشند!

    ...

    از صبح آن روز برنارد و لئوناردو به دستور آندریاس به همراه یک جادوگر از معبد پلیسوس در خفا و در گیر و دار هیاهوی نبرد، قلعه را دور زده و در بالای یک بلندی نزدیک و مشرف به قلعه پنهان شدند. آرتور توانسته بود توسط نیروهایش در طول حدود ده روز محاصره قلعه از محل خواب یکی از نجیب زادگان قلعه که از بزرگان و لردهای اصلی شهر بوده و سالها جز رهبران قلعه بود، باخبر شود. آنها مشرف به آن محل منتظر ماندند و راس ساعت تنظیم شده، برنارد با کمان تیری را به سمت پنجره چوبی آن اتاق شلیک کرد. صدای برخورد باعث شد تا نجیب زاده به همراه نگهبانان امینش نگاهی به بیرون بیندازند و همین کافی بود تا جادوگر کار خود را شروع کن : وووُلِلوووووو، وووُلِلووووووووو، وُلِلووووووووو ...

    چند دقیقه ای طول کشید. نجیب زاده به زمین افتاد و هنگامی که ازحا  برخواست تنها به یک چیز فکر میکرد. اینکه باید به همراه نگهبانانش، درهای قلعه را به روی دوستان دزرتلندیش باز کند. آنها به سمت درهای قلعه رفتند و گفتند از سمت سر جان دستور دارند که درهای قلعه باز شود تا برای گشت زنی بیرون روند. نفر اول سعی کرد که مقاومت کند اما گفتند این فرمان باید فوری اجرا شود و با شمشیر سر او را قطع کردند. نگهبانان دیگر با دیدن این صحنه دستور را پذیرفتند و درهای اصلی قلعه را باز کردند.

    همزمان نیروهای پیاده و سواره دزرتلند بدون مزاحم وارد قلعه شدند و با سربازانی که یا خواب بوده و یا آمادگی دفاع از خود را نداشتند جنگی یک طرفه را شروع کردند. آندریاس در صف اول به سمت اتاق های اصلی سربازان حمله کرد، درها را شکستند و با سرعت چه انهایی را که خواب بودند و چه کسانی که مختصر مقاومتی میکردند را از پای درآوردند.

    این شروع یک شب خونین تاریخی بود ...

    ویرایش شده توسط بهزاد لابی در تاریخ ۸/۱۲/۱۳۹۶   ۱۲:۲۳
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان