خانه
291K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۳:۴۶   ۱۳۹۶/۱۲/۲۷
    avatar
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    بی آغاز - بی پایان

    طوفانی از غرب- قسمت پنجاه و یکم

    اریک ماندرو وقتی به سمت پالیورا حرکت کرد هنوز نیروهای متحد نتوانسته بودند آنجا را فتح کنند او بعد از فتح پالیورا توانست به بدنه اصلی ارتش برسد ولی رسیدن به نیروهای محافظ فرماندهی و اطمینان از سلامت کیه درو چند روز بیشتر طول کشید پس از آن اریک تصمیم گرفت به سانتامارتا برگردد تایگریس جوان بود و پر جنب و جوش ، به کمک نیاز داشت. اما سختی راه آزاردهنده بود بنابراین دست رد بر پیش کش سخاوتمندانه ولیعهد دزرتلند نزد و با یک کالاسکه مخصوص حمل موادغذایی دزرت لندی که نسبتا راحت هم بود به سمت سانتامارتا حرکت کرد حالا که مجبور نبود پشت اسب بنشیند با فکر بازتر به آینده می اندیشید. محاصره سانتامارتا چقدر دیگر طول می کشید؟

    اسپروس و همراهانش از قلعه خارج شدند و به خانه یکی از نجیب زادگان رفتند هنوز هیچ کس باور نداشت کودتایی اتفاق افتاده و جانشان در خطر است تصورشان این بود که اغتشاشاتی به وقوع پیوسته به زودی خاموش میشود و همه چیز به روال سابق بر میگردد. بنابراین اسپروس نامه ای به فرمانده الیسیوم نوشت و خواست که چندین نیروی محافظ شهر را به شهر کوچک امپراطوری بفرستد. وقتی کار نگارش نامه تمام شد و نامه ارسال شد یکی از نجیب زادگان جلو آمد و گفت: سرورم 20 نفر از نجیب زادگان و50 سرباز در راه نجات جان امپراطور جونشونو از دست دادند جناب مدیکووس الان منتظرند تا به جراحت شما رسیدگی کنند. اسپروس زخمی شده بود و خون از بازویش میچکید

    -        بهش بگین بیاد داخل و بعد همتون از اتاق خارج بشین میخوام با ایشون تنها باشم

    مدیکووس مردی حدودا 40 ساله ، از پزشکان دربار بود و فرد مورد اطمینان اسپروس . وقتی داخل اتاق شد و رنگ پریدگی اسپروس را دید ترسید خونریزی امپراطور بیش از حد طبیعی بود و خون از آستینش قطره قطره میچکید. جلو آمد و روبه روی صندلی امپراطور زانو زد و گفت: اعلاحضرت..

    اسپروس گفت: چه کسانی کشته شده اند؟

    -        دقیق اطلاع نداریم اعلاحضرت رئیس گارد سلطنتی ...

    -        گوش کن مدیکووس ملکه بارداره و چیزی به بدنیا اومدن ولیعهد نمونده تو باید بهش کمک کنی تا به جای امنی برسه من الان نمیتونم بگم درست کردن این وضع چقدر طول میکشه ولی نمیخوام تاوان مشکلات داخلی کشور و با به خطر انداختن جون اونها بدم میفهمی؟( سپس شانه های مدیکووس را گرفت و ادامه داد) میتونی بفهمی چقدر نگرانم ؟

    -        قربان ملکه با اسپارک فرار کردند ما نمیدونیم کجا هستند

    -        من میدونم کجان ولی به هیچ کس اطمینان ندارم جز به تو دارم مسئولیت سنگینی به عهده ات میزارم، سنگین ترین مسئولیت عمرت. نجات جون ملکه و ولیعهد!

    -        بله قربان. شما به من بگین اونها کجان من سریع وسایل موردنیاز و جمع میکنم و دنبالشون میرم

    -        ورودی جنگل پشت قلعه برو اونجا از دروازه ورودی جنگل داخل شو و مستقیم به سمت شرق برو 1000 قدم باید جلو بری تا به یه محوطه تقریبا کم درخت تر برسی اونجا منتظرشون بمون

    مدیکووس درحالی که به باندپیچی دست اسپروس میپرداخت گفت: بله سرورم ( سپس مکثی کرد و گفت) نمیفهمم زخم شما چرا انقدر خونریزی داره

    -        بخاطر شمشیرهای کاستد هست احتمالا . از جادوهای کشف نشده

    مدیکووس به خانه اش رفت تا وسایلش را جمع کند و به دنبال ملکه برود.

    فرانسیس ریتارد سفیر ریورزلند بعد از اینکه توانست خود را از مهلکه برهاند به اقامتگاهش رفت و کیف کوچکی از وسایل مورد نیازش را برداشت . قبل از خروج به اتاق یکی از نزدیکانش درهیئت ریورزلندی رفت . مرد بیچاره بیخبر از همه جا در اتاقش خوابیده بود وقتی فرانسیس در تاریکی دستش را روی دهانش گذاشت پرید .

    -هیسسس منم فرانسیس ریتارد. بلند شو همه افرادتو جمع کن تا قبل از طلوع خورشید باید فرار کنید

    مرد ترسیده با لباس خواب روی تختش نشسته بود و میلرزید: قربان!!!

    -        اگر جونتو دوست داری عجله کن. منم دنبالتون میام ولی قبلش کاری باید انجام بدم

    فرانسیس ریتارد کیفش را به دوش انداخت و از آنجا خارج شد به سمت قلعه رفت وقتی دید تمام ورودی های قلعه توسط شورشیان محافظت میشود به دنبال یافتن راهی برای ورود به قلعه وارد جنگل کاج شد . موقعیت جنگل و قلعه به گونه ای بود که اگر کسی از دروازه اصلی جنگل وارد میشد دیوارهای  قلعه را در سمت راست خود میدید و برای حرکت در امتداد این دیوارهای بلند و نفوذناپذیر باید در همان راستا و درواقع به سمت شرق میرفت . فرانسیس کمی به چپ و راست نگریست و به سمت شرق پیچید زیرا که به دنبال پیدا کردن راهی برای ورود به قلعه بدون خطر دیده شدن توسط شورشیان بود . آنجا هنوز از دسترس شورشیان دور مانده بود ولی هرلحظه ممکن بود توجه آنها را جلب کرده تا به دنبال یافتن ملکه و پادشاه فراری شان به آن سمت بیایند. چیزی که در آن لحظه بیش از هرچیز دیگری ذهن شورشیان را مشغول کرده بود امن نگه داشتن قلعه برای آکوییلا بود تا او بتواند راهی برای ورود به تالار بارعام بیابد. فرانسیس نمیدانست چقدر فرصت دارد و اصلا وخامت اوضاع چقدر است نمیدانست برگه ای که به دنبالش است در آینده ارزشمند خواهد بود یا نه ولی نمیخواست ریسک کند .روز قبل توانسته بود به کمک اسپارک موافقت نامه امپراطور را برای تجارتی بزرگ دریافت کند. انحصار خرید جواهرات سیلورپاین به مدت یک سال و پرداخت مبلغ آن به کمک پارچه های زربافت. اسپروس علاقه ای به این معامله نداشت اما اسپارک او را قانع کرد که این معامله برای هر دو طرف پر سود است . حکم حکومتی مهر شده در اتاق کار اسپروس بود و فرانسیس نمیخواست بدون آن سیلورپاین را ترک کند.

    اسپارک و شارلی به انتهای راهرو زیرزمینی نزدیک شده بودند مسیر سر بالایی بود . اسپارک درحالی که زیر وزن شارلی که به او تکیه داشت خم شده بود گفت: به انتهای راهرو که رسیدیم یه پلکان قدیمی و چوبی هست که باید ازش بالا بریم تا به سطح زمین برسیم شاید بهتر باشه تو همین پایین باشی تا من برم و کمک بیارم، اینجا امن تره

    -        نه میتونم بالا بیام  

    از دالان خارج شدند شارلی نفس عمیقی کشید و هوای تازه سحرگاهی را استشمام کرد ساعتها تنفس هوای گرفته راهروی زیرزمینی گیجش کرده بود .تخت سنگ صافی در همان نزدیکی یافت و روی آن منتظر نشست. اسپارک بالاپوشش را محکمتر دور خود پیچید و به سمت غرب حرکت کرد چند صدمتری که جلو رفت دید سواری از دور به او نزدیک میشود. ابتدا خواست مخفی شود ولی خیلی زود موهای بلند و طلایی رنگ فرانسیس را شناخت. فرانسیس با دیدن اسپارک از اسب پیاده شد و گفت: بانو چه جای سرد و ناامنی رو برای مخفی شدن انتخاب کردید کمکی از دست من بر میآد؟

    - وااای فرانسیس خدایان تورو برای من فرستادند چون خیلی به کمکت احتیاج دارم

    اسپارک فرانسیس را به الیسوم فرستاد تا پیغام مهمی را به شخص معتمد او برساند . با رفتن او اسپارک پیش شارلی برگشت . مدیکووس نیز همان موقع رسید .دردهای شارلی دوباره شروع شده بود.او قلعه را دور زده بود و از سمت دیگری آمده بود سمت شرق جنگل که نورکمتری به آن میتابید و او میتوانست کالاسکه کوچکی را با خود بیاورد بدون اینکه توجه کسی را جلب کند.

    آکوییلا و طرفدارانش هنوز نتوانسته بودند راهی برای ورود به تالار بارعام بیابند آکوییلا میدانست بدون نشستن بر آن تخت شورش به زودی با شکست مواجه خواهد شد او باید میتوانست هرچه سریعتر راهی برای جاری کردن جادوی باستانی بر خودش بیابد. درحالی که تلاشهای مختلف گشودن در ناکام مانده بود در تالار خود به خود باز شد. خدمتکار زخمی و نیمه جان درحالی که به سختی ایستاده بود درب تالار را گشوده بود . خدمتکار افتاد آکوییلا وارد تالار شد بالای سرش رفت زانو زد و گفت: ممنونم، چطور درو باز کردی ؟

    زن گفت: دلبانم این کارو کرد نمیدونم طوری

    و بیهوش شد آکوییلا فریاد زد: بیایید و این خدمتکار شریف رو به پزشک برسونید

    سپس بلند شد و به سمت پله های تخت سنگی و کنده کاری شده به راه افتاد با هرقدم به آرزویش نزدیکتر میشد دلبانش ظاهر گشته و با چند قدم فاصله از او حرکت میکرد تالار در سکوت فرو رفته بود پیروانش پشت او وارد شد و منتظر بودند تا الان لحظه تاریخی را ببینند. آکوییلا پای اولین پله رسید ایستاد تا دلبانش اول بالا برود وقتی دلبان قدم بر اولین پله گذاشت آکوییلا میخواست از خوشی نعره بزند با بالارفتن دلبان به سمت جایگاه اصلی آکوییلا قدرتی را درونش احساس میکرد. دلبان به بالای پله ها رسید و در جایگاهش قرار گرفت بالشتکی از پارچه رزبافت که روی چهار پایه ای با پایه های کنده کاری شده قرار داشت آکوییلا نیز به سمت جایگاهش رفت و روی صندلی زیبای امپراطور نشست گرمایی صندلی را احساس میکرد انگار کسی قبل از او رویش نشسته باشد اما گرما صرفا ناشی از به اجرا در آمدن جادو بود به ناگاه تمام مشعل های روی دیوار روشن شدند و تالار سنگی و سرد را روشنایی بخشیدند تمام شمع های چلچراغ تالار نیز روشن شدند طرفداران آکوییلا هورا کشیدند و به ترتیب پای پله آمدند تا به امپراطور جدید ادای احترام کنند.

    بعد از ورود آکوییلا به تالار بارعام بود که نیروهای درخواستی اسپروس از الیسیوم رسیدند و به دستور اسپروس رفتند تا قصر را از وجود شورشیان پاک کنند. وقتی این نیروها به قلعه رسیدند و در صفوف نظامی ایستادند فرماندهشان سوار بر اسب جلو رفت تا با فرمانده نیروهای محافظ شورشیان صحبت کند فرمانده محافظین سینه را جلو داده و گفت: وقتشه تکلیف خودتو روشن کنی مرد میخوای به امپراطور به حق سیلورپاین وفادار بمونی یا امپراطور مخلوع؟

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۲۸/۱۲/۱۳۹۶   ۱۲:۴۴
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان