خانه
290K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۴:۳۶   ۱۳۹۷/۱/۲۶
    avatar
    کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل دوم : طوفانی از غرب - قسمت شصتم

    لابر، فابیوز و میزی در تالار تصمیم گیری گرد هم آمده بودند. فابیوز در حالیکه میشد میزان هیجانی که در وجودش موج میزند را از روی چشمهای نگرانش تخمین زد گفت: اگه کیموتو، شاردل رو متقاعد نکرده بود که روی تخت امپراطوری بشینه و الان سرنوشت این سرزمین در دستان موناگ بود نمی دونم قرار بود چه بلایی سر هممون بیاد. شاردل همیشه منو بهت زده می کنه، انگار همه این اتفاقات رو پیش بینی کرده بود. کی فکرش رو می کرد که اسپروس خلع بشه؟!

    میزی که آرنجهایش را روی میز قرار داده و پیشانیش را با نوک انگشتان می فشرد، سرش را بالا آورد و گفت: تمام ارتش سیلورپاین از جنگ خارج شدن! سپس سکوت کرد و انگار از جمله ای که خود گفته بود تعجب کرده باشد ، ابروهایش را بالا برد و سرش را به طرفین تکان داد. سپس ذهنش درگیر مساله دیگری شد. ادامه داد: دزرتلندیها تا عمق زیادی پیش روی کردن و اگه شروع به عقب نشینی نکنن، این یعنی محاصره شدن بخش بزرگی از ارتش دزرتلند،.... به تعدادی از نیروهای پزشکی و تدارکاتی  ما هم شبیخون زدن و همه افراد و آذوقه و هرچی باهاشون بوده رو نابود کردن، همه اینها به من میگه اکسیموسها قصد قیچی کردن ارتش دزرتلند رو دارن و در صورتیکه موفق بشن ارتباط نیروهای تدارکاتی رو قطع کنن....فابیوز دستش را روی دست میزی گذاشت و گفت: آروم باش، با اضافه کردن تعداد گارد محافظ نیروهای تدارکاتی دیگه خبری از شبیخون جدیدی مخابره نشده، ....میزی نگاهی به لابر کرد و گفت: نظر شاردل چیه؟ همچنان مصممه که در کنار دزرتلند بجنگیم؟ لابر پیام پنهانی که در سوال میزی نهفته بود را نشنیده گرفت و گفت: تا اونجا که می دونم بعیده نظرش رو عوض کنه.

    فابیوز: امیدوارم به اندازه کافی به عواقب این تصمیمش فکر کرده باشه...

    میزی لبخند محوی بر لبانش نشست: اون خیلی وقته که تصمیمش رو گرفته...

    جلسه با مارتین لیدمن با حضور ملکه و وزیراعظم به پایان رسیده بود، یکی از نگهبانان به درب تالار تصمیم گیری ضربه ای زد و پس از مکثی کوتاه داخل شد، تعظیم بلند بالایی کرد و گفت: سرورانم، بانوی من، بانو ملکه در تالار سپید منتظر دیدار شما هستند. در تالار سپید سیمون و شاردل در حال گفتگو بودند که لابر ، فابیوز و میزی نیز به جمع آنها پیوستند. بعد از آنکه هر سه نفر بر روی صندلی خود نشستند، شاردل گفت: باید با تمام قوا وارد جنگ بشیم، سپس رو به لابر کرد و گفت: این جنگ رو تو رهبری خواهی کرد لرد لابر....

    لابر سرش را از روی خضوع خم کرد و گفت: متشکرم بانوی من، طبق گفته قبلی شما ارتش شرقی در مرزهای ایفان و برن در حالت آماده باش هستند، تعداد ده هزار سرباز آموزش دیده هم در مرز جنوبی ما سافُری مستقر هستند که به محض دریافت فرمان به ارتش برن اضافه خواهند شد. اگه هنگام عبور از صحرای دزرتلند مشکلی پیش نیاد در کمتر از چهل وپنج روز در خاک اکسیموس خواهیم بود. سیمون گفت: و خبر بد اینکه ، از اونجایی که سانتامارتا در احاطه نیروهای سیلورپاینی بود، بعد از اینکه ارتش سیلورپاین شروع به ترک خاک اکسیموس کرد حلقه محاصره هم شکسته شد، سانتامارتا الان در دست اکسیموسهاست. ..ارتشی تحت فرماندهی لیو ماسارو هم همراه با غنایم جنگی به ساحل اکسیکَپ(پایتخت اکسیموس) رسیده و با توجه به مفقود شدن تعدادی از کشتی های تجاری ما در دریای لارا و آرگون ممکنه مقدار قابل توجهی از این غنایم مربوط به کشتی های ما باشه، حالا این نیروی بزرگ در آرایش کامل جنگی به سمت کارتاگنا در حرکته ، سی و پنج هزار نفر متشکل از سواره نظام سنگین اسلحه، نیروهای کمکی آرگون و ارتش جدید مستعمراتی، ظرف مدت کوتاهی به کارتاگنا خواهند رسید...سپس زیر لب زمزمه کرد: اگه تا حالا نرسیده باشن...

    فابیوز گفت: یعنی دزرتلندیها تقریبا باید دو ماه با این شرایط دَووم بیارن...

    بحث در جلسه ادامه داشت، استراتژی های جنگی بررسی می شد و ریورزلند هر لحظه به میدان جنگی که یک سال پیش آتشش افروخته شده بود نزدیکتر میشد.

    مادونا عرق کرده و تب دار از خواب پرید، به اطرافش نگاه کرد و خود را در اتاق جدیدش یافت. اتاقی که تا چندی پیش تنها متعلق به ولیعهد دزرتلند بود و حالا در غیاب آندریاس، همسر قانونیش در آن سکونت داشت. مادونا در خواب به وضوح آندریاس را دیده  بود که وارد جنگل تاریکی شده است، در کنار درخت تنومندی ایستاده سپس نیروی سحرانگیزی مثل یک مه غلیظ و درخشانِ سبز رنگ  او را در بر گرفته، به ناگاه آندریاس در مقابل چشمان مادونا ناپدید شده بود. این تصویر چنان واضح و شفاف در برابر دیدگان مادونا ظاهر شده بود که او هنوز می توانست بالا و پایین رفتن قفسه سینه آندریاس که در کنار درخت تنومند ایستاده بود را به خاطر آورد. دلهره سهمگینی بر وجودش مستولی شده بود. چند دقیقه ای بر لبه تخت نشست ، سپس در حالیکه چهره شاردل را همانگونه که در اتاق خودش وقتی در حال مطالعه کتاب "افسانه های کهن" بود به خاطر می آورد، در کنار تختش زانو زد و از اعماق قلبش برای سلامتی آندریاس دعا کرد.

    پــــــــــایـــــــان فصـــل دوم

     

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۲۷/۱/۱۳۹۷   ۱۲:۴۹
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان