خانه
290K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۲۳:۳۱   ۱۳۹۷/۶/۲۰
    avatar
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    بی آغاز بی پایان 

    فصل سوم

    قسمت بیست و ششم
    در قلعه باستانی سیلورپاین تدارکات استقبال رسمی از هیئت باسمونی محیا بود خدمتکاران که طی سالها و با شنیدن اخبار وحشی گریهای باسمنها از آنها منزجر بودند بعضا با غیض و نارضایتی و تحت فشار آینا (مسئول تشریفات قصر) کار میکردند. موناگ فابرگام ناشناس به سیلورپاین مسافرت کرده بود عموم خدمتکاران او و هیئت همراهش را نمی شناختند و نمی دانستند آنها اهل کدام اقلیمند اما چیزی که مشخص بود این بود که این مهمان ناشناس وقت بسیاری با امپراطور می گذراند. در روزهای آخر اقامت آنها با یکدیگر به شکار می رفتند و تمرین تیراندازی میکردند. با یکدیگر غذا میخوردند و در تمام مدت خدمتکاران باید فاصله ای را با آنها حفظ می کردند آکوییلا حتی به وفادارترین خدمه اش هم اجازه نداده بود حین صحبت نزدیک آنها بیاستند. از نظر آکوییلا مذاکراتش با موناگ خوب پیش رفته بود او از پیشبرد اهدافش راضی بود . نکته مثبت این ماجرا این بود که موناگ که در جایگاه ضعیف تری قرار داشت بیشتر باج میداد و کمتر امتیاز می گرفت. زیرا که هدف بزرگی که آکوییلا به او قول داده بود در راه رسیدن به آن کمکش کند بسیار بسیار از نظر خودش بزرگ بود و نمیخواست ریسک دستیابی به آن را با امتیاز خواهی زیاد کند.
    یک روز بعد از اینکه موناگ پایتخت را ترک کرد ، آکوییلا در دفترش نشسته بود و گزارشی را میخواند که لگاتوس اجازه حضور خواست و گفت: قربان ریپولسی تمام اقدامات لازمو انجام داده این پسر خیلی باهوش و سریع العمله
    آکوییلا گفت: به همین خاطر جلب نظرش سخت تر از خیلی های دیگه ست . تایگریس چی کار کرده؟
    - قربان طبق برنامه نزدیک قصر کمین کردند در صورتی که از سوی هیئت باسمونی حرکت مشکوکی سر بزنه و اوضاع از کنترل ریپولسی خارج بشه، تایگریس سریع وارد عمل میشه
    - پس آماده ایم
    - بله سرورم هیئت باسمونی فردا صبح وارد دهکده امپراطوری میشوند
    آکوییلا با لبخندی رضایتش را نشان داد.
    در آنسوی کوهها مردی به سمت پایتخت اسب میتاخت غوطه ور در افکاری خوشایند بعضی اوقات لبخند نامحسوسی میزد مدتها بود منتظر لحظه ای بود که حالا فکر می کرد به دست آورده ست برای رسیدن به پایتخت و انجام ماموریتش کم طاقت شده بود بنابراین بیشتر میتاخت و کمتر می خوابید در شهر های بین راه سریع اسبش را عوض میکرد تا کمتر معطل شود. تا همین چند ماه قبل او برای خودش شغل ثابتی داشت از خدمتکاران یکی از خانواده های با نفوذ بود اما به او تهمتی زدند و ناجوانمردانه اخراج و آواره اش کردند. او که مدتها با نشخوار فکر انتقام زندگی کرده بود حالا چند روزی بود که تازه طراوت هوا را احساس می کرد. چند شب پیش که نزدیک محل زندگی ارباب سابقش کمین کرده و مترصد فرصتی بود متوجه خروج مشکوک اربابش به همراه چند مرد ناشناس شد. مردها در تاریکی شب شهر را رد کردند و جندین کیلومتر در جنگل صنوبر خارج از شهر اسب راندند مرد شانس آورد که سرعتشان کم بود و او میتواست پای پیاده دنبالشان بدود زیرا که خیلی راحت میتوانست ردشان را در تاریکی گم کند . گروه به کلبه ای رسیدند اسبهایشان را بستند و به داخل رفتند چند نفر دور کلبه نگهبانی میدادند و محوطه اطرف با شعله های آتش روشن شده بود. مرد تقریبا روی زمین میخزید نمیدانست چرا آنجا آمده اما میخواست هر طور شده ضربه سختی به ارباب سابقش بزند حتی اگر میتوانست او را لحظه ای تنها گیر بیاورد و حسابش را برسد...
    توانست از تاریکی هوا استفاده کند و به سختی خود را به کلبه برساند و از پشت پنجره باز نظر کوتاهی به داخل کلبه بیاندازد . چیزی دستگیرش نشد. همان پشت نشست و به صداهایی که می شنید گوش سپرد
    در کلبه امپراطور مخلوع در صدر مجلس نشسته بود و یاران وفادارش کنارش بودند. هراماس ارباب سابق مرد با دیدن اسپروس به وجد آمده بود گفت: والاحضرت من و تمام خاندانم هرچه در توان داریم در راه خدمت به شما فدا خواهیم کرد. روی وفاداری خانواده من حساب کنید. خانواده هراماس یکی از چندین خانواده ای بود که یاران اسپروس توانسته بودند در چند روز گذشته با آنها ارتباط برقرار کنند و آنها را به سمت اسپروس فرا بخوانند. همه چیز طبق برنامه پیش میرفت دیان روی کاغذی تعداد سربازانی که هراماس ادعا کرد میتواند در اختیار آنها قرار دهد یادداشت کرد.
    مرد همان طور خزید و از کلبه دور شد حالا چیزی که بتواند اربابش را به زانو در آورد در اختیار داشت اسبی را که در مکان دورتری بسته شده بود گشود و همراه خود برد. شاید اگر تعمل بیشتری میکرد اخبار مهم دیگری نیز میشنید اما او برای رفتن خیلی شتاب داشت.
    در میان صحرای سوزان مرکزی دزرتلند کالاسکه ای که حامل شارلی و فرزندش بود درمیان گروه نسبا بزرگی از سربازان ( نیروهای درخواستی فرمانده به آنها پیوسته بودند) احاطه شده بود و با بیشترین سرعت ممکن به سمت شمال حرکت میکرد. مارتین نارضایتی اش از تغییر مسیر را طی نامه تندی به شارلی ابراز کرد اما در آخر تصمیم گرفت جلوی او را نگیرد در صورتی که موضوع صحت داشت نمیخواست به عنوان عامل بازدارنده در ذهن ملکه آینده سیلورپاین از او یاد شود از سوی دیگر نگرانی هایش را با فرستادن یک گروه کمکی پرقدرت جبران کرد.
    در تپه ای مشرف به مسیر حرکت کاروان شارلی دو سوار ایستاده بودند و به آن گروه نگاه می کردند. صورتهایشان برای جلوگیری از نفوذ شن و ماسه پوشانده بودند. یکی از انها از مشکش کمی آب روی سرش ریخت و گفت: شما چطور در این جهنم زندگی میکنید؟ مرد دیگر چشم غره ای به او رفت و گفت: همان طور که شما در آن کشور همیشه زمستان و تاریکتان زندگی میکنید.
    - ما همچین بی دغدغه هم نیستیم با اون پادشاه فراریمان
    -  فکر میکنم با تحویل دادن این جادوگر محبوبیت زیادی در سرزمینت کسب کنی
    - همین طوره ولی خیلی زیادند ما از پسشون برنمیایم
    - من نمیدونم از من خواستی راه را بهت نشون بدم دیگه غلبه به سربازان غیور دزرت لند تو توافق مان نبود
    - رئیس خودش میدونه داره چی کار میکنه
    آن دو به تعقیب کاروان محافظ شارلی ادامه دادند تا مطمئن شدند جای اطراق شبانه شان را به خاطر سپرده اند سپس مرد دزرت لندی مرد سیلورپاینی را به محل کمینگاه یارانش برد . مرد سیلورپاینی وارد چادر همررزمانش شد و شنیده هایش را گزارش داد در اخر از تعداد زیاد سربازان محافظ گفت. رئیس گروه لبخند کجی زد و گفت: تمام دنیا هم بخواهند نمیتوانند از جادوگر در برابر ما محافظت کنند ما جای پایمان محکم است. سپس دستور داد آماده حرکت شوند. آنها با راهنمایی مرد دزرتلندی به محل اطراق شبانه کاروان شارلی بازگشتند و رئیس شروع به تشریح نقشه اش کرد.
    پنج نفر از تاریکی شب استفاده کردند و خیلی با احتیاط و با آرامش به داخل گروه محافظین نفوذ کردند و به چادر شارلی نزدیک شدند سپس یکی از آنها کیسه کوچکی که رئیس به او داده بود درآورد و اشاره کرد تا همراهانش دهان و بینیشان را بپوشانند و در همان اطراف پشت اسبی و یا زیر چرخ های گاری ای کمین کنند خودش به سمت نزدیکترین آتش به چادر رفت و محتوای کیسه را درون آتش ریخت. وقتی رئیس که کمی دورتر ایستاده بود به سایه هایی مینگریست که هرکدام از سویی می افتادند گفت: ممنونم عقرب سرخ
    عقرب سرخ اخیرا متوجه شده بود که چند بسته از ترکیباتی که مورد مطالعه قرار داده بود و هنوز از نتایجش اطمینان نداشت گم شده است اما متوجه جوان مرموزی کولینزی که اطراف منزلش می پلکید نشده بود. جوان برای امرار و معاش دست به هرکاری میزد که دزدی از یک پیرمرد شرافتمندانه ترینشان بود.
    در صحرای مرکزی دزرت لند وقتی چند نگهبان بی هوش شدند و ما بقی که خواب بودند خوابشان عمیق تر شد پنج مرد وارد چادر شارلی شدند. شارلی و دایه ای که همراهیشان میکرد نیز بیهوش شده بودند . سه نفر شارلی را طناب پیچ کردند و آماده حرکت شدند که متوجه همرزمانشان شدند که بالای گهواره کودک بی حرکت ایستاده و کلاه از سر برداشته اند.
    - بجنبید الان وقت احساساتی شدنه؟
    - خانواده امپراطوری مقدسند. من نمیدونم امپراطور میخواد با این بچه چی کار کنه امیدوارم زنده نگهش داره. کشتن یک فرد از خاندان مونته گرو قاتل رو برای همیشه گرفتار طلسم میکنه و ما هم که کمکش کردیم از این طلسم مصون نمی مونیم
    - باشه باشه فعلا بلندش کن بریم آکوییلا هم از همین خاندانه میدونه داره چه کار می کنه
    آنها شارلی را روی دوش انداختند کودک را برداشتند و به محل کمینگاه یازانشان بازگشتند. صبح روز بعد وقتی شارلی با سردرد شدیدی به هوش آمد متوجه شد که با همان لباس خوابش میان دسته ای از مردان افتاده است. گروه تمام شب تاخته بودند تا فاصله ای منطقی با گروه محافظی که فردا صبح متوجه دزدیده شدن شارلی میشدند ، ایجاد کنند. حالا همگی خسته و گرسنه و کلافه از گرما منتظر بودند شارلی بهوش بیاید. شارلی متعجب بلند شد و نشست دستش را سایبان کرد تا بهتر ببیند. رئیس گفت؟ صبح بخیر جادوگر
    شارلی گفت: چی ؟ پسرم کجاست؟
    - پسرت جاش امنه جونش برامون خیلی عزیزه. اما تو نه. تو پادشاه رو طلسم کردی و به خاک سیاه نشوندی باید تاوان بدی
    - اصلا نمیفهمم چی میگی و از چی حرف میزنی . (‌سپس مکثی کرد و ادامه داد)‌شما منو دزدیدین؟
    - چه باهوش. قانون اول ما باید تند حرکت کنیم حوصله تو رو هم نداریم باید آروم بگیری و تقلای بیخود نکنی و گرنه کشته میشی
    شارلی که دیگر تقریبا متوجه ماجرا شده بود  بلند شد و ایستاد فریاد زد: پسرم کجاست؟
    مردان گروه نیز بلند شدند یکی گفت: خیلی دوست دارم بدونم چی توی تو برای امپراطور مخلوع جذابیت داشته . اسپروس برای داشتن تو سر قدرتش قمار کرد
    صدای گریه کودک از جایی در همان نزدیکی می آمد دلبان شارلی در حالی که دور پاهایش میپیچید و مرتب وول میخورد ظاهر شد
    یکی دیگر با تعجب به روباه اشاره کرد و گفت: تو چجوری صاحب دلبان شدی؟ دزدیدیش؟
    شارلی کلافه و ترسیده بود ، نمیدانست چه کند. یکی از مردان به او نزدیکتر شد نگاهی کثیف به سروپایش انداخت و گفت: دیامو تو میخواستی بدونی اسپروس چه لذتی از همخوابگی با این جادوگر برده؟ الان فرصت خو...
    هنوز جمله اش را تمام نکرده بود که تیری در سینه اش فرو رفت. شارلی با زبان بند آمده از ترس و حیرت به تیری که از جایی در پشتش شلیک شده و سینه مرد مهاجم را شکافته بود خیره ماند . 

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۲۱/۶/۱۳۹۷   ۱۱:۵۹
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان