بی آغار، بی پایان
فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت بیست و هشتم
جنگ با شدت در جریان بود، سواره نظام سنگین اسلحه با تمام توان در تعقیب سواران دزرتلندی می تاختند تا قبل از اینکه بتوانند دوباره آرایش گرفته و نظم خود را بدست آورند نابودشان کنند که ناگهان سیاهه بزرگی از مدافعین پیاده نظام در افق پدیدار شد، لیو که می دانست پیاده نظام دزرتلند آرایش قدرتمندی در مقابل سواره نظام زره پوش اکسیموس نیست دستور توقف نداد و در عوض سعی کرد نوک پیکان حمله را متمرکزتر کند ولی به محض عبور آخرین سوار دزرتلندی، سربازان مدافع با کشیدن طنابهایی که در امتدادشان کشیده شده بود حصار بزرگی که نوک آن مثل نیزه تیز شده بود را برافراشتند، سواران اکسیموس که در خط اول بودند موفق به مهار اسب ها نشده و با سرعت زیاد به این نیزه های بزرگ دوخته شدند و بقیه به ناچار تغییر جهت داده و در امتداد حصار به 2 بخش تقسیم شدند که به سمت چپ و راست می تاخت، در این لحظه کمانداران دزرتلند از پشت حصار سواره نظام اکسیموس را زیر بارانی از تیر گرفتند.
لیو که سعی می کرد خودش را پشت اسبش پنهان کند فورا با فریاد دستور عقب نشینی داد، سواره نظام که دچار بی نظمی شده بود قبل از اینکه بتواند از این مهلکه بگریزد بیش از 500 نفر دیگر را از دست داد!
...
سرجان در چادر فرماندهی در حالی که اثری از ناراحتی در چهره اش دیده نمی شد گفت: جنگ با دزرتلندی ها در طول هزاران سال هرگز آسان نبوده و زین پس هم آسان نخواهد بود ولی اینبار حتی من هم نتوانستم این نقشه ی هوشمندانه ی آنها را پیشبینی کنم! چطور چنین ریسکی را پذیرفته و پیاده نظام خود را با این فاصله برای دفاع آماده کرده بودند! آفرین! من عاشق چنین دشمنی هستم و شروع کرد به دست زدن.
سپس فریاد زد: ما با دشمنی روبرو هستیم که هیچ لحظه ای را برای نابودی ما از دست نخواهد داد ولی ما اینجا هستیم و اگر تمام حیله های دنیا را سرهم کنند ما نابودشان خواهیم کرد.
سپس با صدای خیلی آرامتری رو به فرماندهان حاضر در چادر گفت:گزارش شده که ارتش بزرگ ریورزلند در حال نزدیک شدن به مرزهای ماست. چیزی بیش از 60.000 نفر ولی بدون شاردل، همین یعنی یکی به نفع ما!
اما خبر بهتر اینکه ارتش بزرگ درخواستی ما از آرگون به همراه نیروهای جدید مستعمراتی به پایتخت رسیده و در حال تخلیه از کشتی ها هستند، بعد از پیوستن آنها ما مثل سیل به سمت دزرتلند سرازیر خواهیم شد ولی تا آنروز نباید هیچ فرصتی را برای ضربه زدن به دشمن از دست بدهیم، با هوشیاری کامل و با کمترین فاصله تعقیبشان می کنیم.
...
لونل که در واقع برای ملاقات با فرماندهان کشتی های ضربت با پرچم ریورزلند به مونتارین رسیده بود از کارگاه های ساخت کشتی که تحت تاثیر کتیبه با سرعت دیوانه واری کار می کردند بازدید کرد در طول این بازدید ها اخبار ناراحت کننده ای از کارگران در مورد قحطی و مرگ مردم از گرسنگی شنیده می شد، لونل که عمیقا با مردم احساس همدردی می کرد با ناراحتی به قلعه مونتارین بازگشت و بیصبرانه منتظر ملاقات با ریچارد بارت فرمانده اسکادران شد که به تازگی در بندر پهلو گرفته بود، ریچارد با چهره ای آفتاب سوخته و خشنش به تالار اصلی وارد شد و رو به لونل تعظیم کوتاهی کرد و گفت:
قربان طبق دستورات شما در این ماموریت از هیچ تلاشی برای حمله به کشتی های باسمن ها و هم پیمانانشان فروگذار نکردیم، کشتی ها غارت شدند ولی هیچ یک را غرق نکردیم، امیدوارم نتیجه دلخواه شما حاصل شده باشد.
لونل گفت: آفرین ریچارد! این ماموریت در طول ماه های آینده هم باید با همین کیفیت ادامه یابد .
سپس مکثی کرد و افزود: ولی امروز در بازدیدم از کارگاه های کشتی سازی بیش از پیش نسبت به درد و رنج مردم در این شرایط آگاه شدم، مردم در رنج شدیدی هستند می دانستی؟
ریچارد در حالی که صورتش سرخ شده بود به سختی پاسخ داد: بله.
لونل گفت پس در مورد غنایم گزارش بده ریچارد
ریچارد: قربان من بعد از هر حمله از تمام غنایم بدست آمده در کشتی های خودمان را بدقت صورت برداری کردم و کلیه غنایم شامل سکه های طلا، جواهرات، غله، پارچه و شراب باسمونی را طبق لیست ها در حال انتقال به انبار قلعه هستند.
لونل: بسیار عالی! امروز شنیدم که در خارج از مونتارین اوضاع برای مردم در وخیم ترین وضعیت ممکن قرارگرفته و بنابراین تصمیم گرفته ام که افرادی را مامور کنم که این غنایم را بجای حمل به پایتخت بین مردم آن نواحی تقسیم کنند.
ریچارد که به وضوح در تلاش بود که خود را کنترل کند پاسخ داد: ممنون قربان، گرچه که ممکن است برای برخی دیر شده باشد ولی برای سایرین حتمن گره گشا خواهد بود. من اهل حوالی کارلوس هستم و در مورد رنج مردم چیزهایی شنیده ام.
سپس تعظیمی کرد و گفت: پس ما ظرف 4 روز آینده دوباره عازم خواهیم شد تا ماموریت خودمان را انجام دهیم، از اینکه نمی توانم در این عملیات امداد به شما کمک کنم پوزش می طلبم و با قدم های سریع از تالار خارج شد.
لونل روز بعد از فرماندار مونتارین شنید که دختر 5 ساله ریچارد چند هفته ی پیش در اثر قحطی جان خود را از دست داده در حالی که ریچارد هیچگاه حاضر نشده بود مستمری بیشتری از سایر ملوانان دریافت کند.
...
پلین که بعد از شنیدن نقشه ای که سرجان برایش درنظر گرفته بود از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید رو به پدرش گفت: امپراتور پس بلاخره من در صف اول جنگ خواهم بود؟!!
شاه هزار آفتاب: بله دخترم و باید بدانی که این ماموریتی بسیار خطرناک خواهد بود ولی یک ماموریت خودکشی نیست، ما روی موفقیت تو در این مرحله حساب ویژه ای کرده ایم، اگر نیروهای ریورزلند بدون مانعی به سمت ارتش دزرتلند حرکت کنند زودتر از نیروهای کمکی جدید آرگون به خط مقدم خواهند رسید و این برای ارتش ما می تواند لحظات نفسگیری را به همراه داشته باشد...