بی آغار، بی پایان
فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت بیست و نهم
پادشاه رومل گودریان که پس از سخنرانیش برای سربازهای ریورزلندی و صحبت با فرمانده آنها قصد بازگشت به پایتخت را کرده بود، از طریق پیکی از تغییر مسیر حرکت شارلی باخبر شد. او ازین اتفاق به شدت خشمگین و مضطرب شد و دستور داد فورا بخشی از گارد ویژه به سمت آنها حرکت کند.
...
شب هنگام در میدان نبرد پس از آنکه آندریاس و نیکلاس آرایش و اوضاع سواره نظام را دوباره آرام و منظم کردند و کمپ شبانه برپا شد، شورای فرماندهی جنگ سه نفره شکل گرفت.
آندریاس در شروع جلسه گفت : برنارد، نمیتونم در مورد روال و خطرات سرپیچی از نقشه تصویب شده در شورای فرماندهی برات صحبت کنم. تو درست لحظه ای که باید از قوانین سرپیچی و از خطوط قرمز عبور کرد به درستی اینکارو کردی. آفرین بر تو. به خوبی میدونی که رد شدن از خطوط قرمز در موقعیت اشتباه به تجربیات تو نخواهد افزود. چون درین صورت تو آخرین تجربه ت رو با خود به گور خواهی برد.
نیکلاس ادامه داد : حق با شماست سرورم. همینطور که امروز ارتش دزرتلند سرنوشت خودشو مدیون درایت برنارده، با یک تصمیم اشتباه، مسئولیت نابودی هم با ماست. اما برنارد، باید بگم کارت فوق العاده بود!
برنارد : خیلی خوشحالم آندریاس، ممنونم. برای اینکه تونستم تصمیم درستی بگیرم و برای ارتش دزرتلند مفید باشم. نیکلاس من این حقه ها رو از خودت یاد گرفتم.[سپس چشمکی به او زد]. من تا صبح داشتم روی نقشه ها کار میکردم و به این جمع بندی رسیدم که امکان پیروزی این حمله نزدیک به غیرممکنه. فرصتی نبود که جلسه فوق العاده ای برگزار کنیم اما من خودم رو در مقابل این جنگ مسئول میدونستم. تصمیم هولناکی بود، ترس با تمام توان به من حمله ور شده بود، اما من به این تصمیم ایمان داشتم.
آندریاس که همچنان در بهت به سر میبرد و اتفاقات را توی ذهنش بررسی میکرد، به سمت برنارد رفت و او را محکم به آغوش کشید. سپس لحظاتی هر دو در سکوت به یکدیگر نگاه کردند و سپس گفت: البته این فقط یک حرکت در بازی شطرنج سنگین ما با اکسیموس بود. برای بازگشت به سمت مرزها باید با سرعت و دقت بالاتری از همین فردا صبح حرکتمون رو آغاز کنیم. ما نتونستیم فاصله مورد نظرمون رو ایجاد کنیم، اما ضربه ای که به اونها زدیم ممکنه به ما فرصت عقب نشینی با شیب کمتری به سمت جنوب رو بده که بتونیم از شمال سانتامارتا وارد کشور بشیم.
نیکلاس : درست از جایی که نیروهای ریورزلند دژ دفاعی رو خواهند ساخت.
...
شارلی هنوز هوشیار نشده بود و تازه وقتی که خون گرم فرد مهاجم روی صورتش پاشید، چشمانش گروهی مسلح و خشن را که با سر و صدای زیاد و اسلحه های عجیب و غریب به سمتشان حمله ور شده اند، دید. رگبار تیرکمان های کوچک به سمت رباینده ها باریدن گرفت و قبل از آنکه فرصت دفاع خاصی داشته باشند، خونشان در صحرای دزرتلند جاری شد.
شارلی با ترس و صدایی خفه گفت : شماها کی هستید؟
فرمانده آنها جلو آمد و گفت : من سالین دوسِل هستم. فرمانده یاغی های صحرا که به ارتش امپراطوری ملحق شده و شما؟
شارلی که چیزهایی درین مورد شنیده بود وچون چاره دیگری نداشت حرف مرد را باور کرد و حقیقت را گفت. سالین داشت دستهای شارلی را باز میکرد که صدای فریاد مردی و حرکت سریع اسبی در فاصله نه چندان دور آمد. درین لحظه شارلی با فریاد دیوانه واری گفت : اون پسرمو بُرد! خواهش میکنم نذارید بره، خواهش میکنم.
سالین و یارانش با سرعت سوار اسبهایشان شده و به تعقیب مرد پرداختند. مدتی طول کشید تا توانستتند راههای مختلف را بر او ببندند و او ار مجبور کردند از تپه ی نه چندان کوتاهی که تنها راه باز جلوی او بود بالا برود. اما آن سوی تپه راهی برای پایین آمدن نبود.
مرد در حالی که بچه را در نوک تپه محکم در دست گرفته و چاقوی تیزی را بر گردنش گذاشته بود خطاب به سالین گفت : اگه قدمی جلوتر بیای، گردنش رو قطع میکنم.
سالین : مرد! تو ازینجا نمیتونی فرار کنی. فکر نکن که این مخمصه با از دست دادن جونت تموم میشه. این برای تو خیلی کمه. تو و خانواده ت و همه چیزی که برات عزیزه برای سالهای سال در کابوسی زندگی خواهید کرد که مرگ رو هر لحظه آرزو بکنید. مرگی که هیچوقت به سراغت نمیاد.
مرد : من به هر حال گرفتار میشم، اما با سری بلند و در حالی که کارمو درست انجام دادم، خواهم مرد!
سالین : تو در هر حال نخواهی مُرد. بهت که گفتم. اما من یه ارتشی دزرتلند نیستم. من مرد صحرام. همه عمرم رو اینجا زندگی کردم. برای اینکه اینجا دووم بیاری، باید حرفت حرف باشه. من به شرافتم قسم میخورم، اگه بچه رو ول کنی، بذارم بری. هیچکس از ما دنبالت نمیاد. هیچوقت نمیگم به کدوم سمت رفتی.
مرد با صدایی بلند و عصبی خندید و گفت : احمق! من همه عمرم رو در حال فرار زندگی کردم. میبینی که هنوز جلوی تو زنده و سالم وایستادم. پس معنیش اینه که قول هیچ حروم زاده ای رو باور نکردم.
در همین لحظه یکی از مردان سالین که از پشت خودش را آهسته به بالای تپه رسانده بود از پشت با کمان، تیری به سمت مرد مهاجم شلیک کرد. تیر گردن مرد را شکافت ولی او در آخرین لحظه ناخداگاه با افسار به اسب دستور داد که با تمام سرعت بدود. اسب وقتی که به یاران سالین دوسِل نزدیک شد ناگهان رم کرد و در حالی که سعی میکرد با اسبهای دیگر برخورد نکند در گوشه تپه سمش روی سنگها لغزید و به پایین پرت شد. سالین فریاد زد : نـــــــــــــــــــــــــــــــــه! و به سمت لپه تپه رفت و دید که نوزاد در آسمان از دست مرد رها شد و پس از در میان سنگها غلتید و چندین بار با سنگ های بزرگی برخورد کرد تا به پایین تپه رسید. شارلی که درین مدت توانسته بود خودش را به آنها برساند، و از پایین تپه شاهد ماجرا بود، بالای تنِ بی حرکت نوزادش رفت و وقتی صورت نوزاد را به سمت خود برگرداند، با دیدن جمجه نیم خالی نوزادش، فریاد کوتاهی زد و از هوش رفت.