بی آغار، بی پایان
فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت سی ام
گروه محافظ در حالی وارد ماستران شدند که بدن بی جان نوزاد را در پارچه ای پیچیده و کنار بدن بیهوش مادرش گذاشته بودند . وقتی خبر واقعه را به رومل رساندند به شدت عصبانی شد و در ماستران ماند تا شارلی را ببیند اینکه این زن با تصمیم احمقانه و اصرار بی موردش باعث وقوع این اتفاق شده بود بیش از پیش عصبانی اش می کرد. نکته دیگر این بود که با وجود پیش بینی ها و نیروهای محافظ زبده دزرت لند باز چند راه زن این فاجعه را رقم زده بودند که نشان از یک سهل انگاری غیر قابل بخشش میداد. بنابراین رومل در اولین اقدام دستور داد کل تیم محافظ شارلی تحت الحفظ به دیمانیا فرستاده شوند تا آرتور ساگشتا در مورد موضوع تحقیق و از آنها بازجویی کند. شارلی به شدت به هم ریخته و مریض احوال بود در تمام طول روز گریه و بی تابی میکرد ، حرفهای بی سر و ته میزد و احوالاتش به شدت تاثربرانگیز شده بود. گودریان برای بازگشت او را دست چند خدمتکار زن سپرد تا زمان رسیدن به دیمانیا مراقبش باشند شاید درمانگران دربار میتوانستند کاری برایش بکنند
سربازی از محافظان قلعه امپراطور سیلورپاین خبر ورود مرد ناشناسی را آورد که میخواست شخصا امپراطور را ببیند . ریپولسی به سرباز گفت که مرد را نزد او بیآورند مرد ابتدا حاضر نمیشد حرفش را بزند میخواست خود امپراطور را ببیند یکی از افسران مجبور شد شلاقی که به کمر می بست را بالا ببرد تا مرد متوجه شود که در آنجا قدرت تصمیم گیری ندارد . درخواست کرد اجازه دهند در خفا به فرمانده خبرش را بگوید. ریپولسی با شنیدن موضوع مرد را پیش لگاتوس برد آن دو بعد از یک ساعت سوال و جواب مطمئن شدند که این مرد متفاوت از تمام خبرچین های ست که تا آن لحظه با توهم دیدن اسپروس وقت آنها را گرفته بودند. پس ارزشش را داشت تا به آکوییلا خبر دهند.
در حالی که کل قصر در آمادگی کامل برای خوش آمدگویی بودند هیئت باسمونی وارد دهکده شد. امپراطور به تالار سنگ رفت و بر صندلی مخصوصش نشست تا مهمانان را نزد او بیاورند. همان موقع لگاتوس خودش را به آکوییلا رساند تا پیغام مهمی به او بدهد. درحالی که کنار پشتی صندلی جواهرنشان امپراطوری خم شده بود به آرامی نجوا کرد: قربان فکر میکنم برادرزاده خائنتونو پیدا کردیم به تایگریس دستور دادم یه تیم خبره 100 نفری برای این ماموریت انتخاب کنه و آماده حرکت باشه
آکوییلا که شنیدن این خبر به شدت هیجان زده اش کرده بود گفت: دلم میخواست خودم همراهشون میرفتم
- قربان...
- بله متاسفانه شدنی نیست به تایگریس تاکید کن اگر اسپروس رو سالم به اینجا نیاورند تک تکشون اعدام خواهند شد
- بله قربان تایگریس نسبت به حساسیت های شما کاملا توجیه شده
آنیا رئیس تشریفات قصر ورود باسمن ها را اعلام کرد. هیئت باسمونی شامل20 مرد ملبس به لباسهایی سراسر مشکی و خاکستری با دامن های بلندی که تا نوک پاهایشان ادامه داشت، بود که همگی سرها را تراشیده و خالکوبیهایی کم و بیش شبیه هم داشتند. پشت آنها 30 دختر جوان هم قد و هم هیکل که آن ها هم تماما موهای سرشان را تراشیده و لباسهای فاخر قرمز رنگ پوشیده بودند وارد تالار شدند که هر کدام صندوقچه ای حاوی هدایایی برای امپراطوری سیلورپایین را حمل میکردند.چشم تمام خدمتکاران قصر با دیدن آن هیئت عجیب و غریب خیره شده بود. سکوت تالار با صدای بلند آکوییلا شکسته شد: خوش آمدید
......
در کلبه سویر، اسپروس و همراهانش دور هم جمع شده بودند. به نظر میرسید توانسته اند به تعداد معقولی نیروی جنگی برای شروع فعالیتشان دور خود جمع کنند مدیکووس که تازه از یکی از شهرها بازگشته بود گفت با یکی از افسران ارتش که از همراهان کیه درو بوده ملاقات کرده چون او را از قبل می شناخته و به او اعتماد داشته محل مخفیگاهشان را به او گفته بنابراین آنها باید منتظر کیه درو و همراهانش باشند. این خبر بهترین خبری بود که در چند ماه گذشته به آنها رسیده بود. آنها که از تعداد دقیق ارتش همراه کیه درو خبر نداشتند امیدوار بودند چند هزار نفری بهشان بپیوندند. آنشب که پیروزی بعد از ماه ها بسیار نزدیک به نظر می رسید همگی با خوشحالی جشن گرفتند و از شرابهای قدیمی سویر که در گنجه ای مخفی بود نوشیدند. دور میزی جمع شدند و صدای قهقه شان تا چند متر آن طرف تر شنیده میشد. اسپروس بلند شد و برای چند لحظه از کلبه بیرون آمد تا کمی هوا بخورد هوا رو به سردی میرفت اما عطر میوه کاج و صنوبر بسیار مطبوع بود. روی تخته سنگی نشست و درحالی که پشت گردن کرونام را نوازش میکرد به تمام تغییراتی اندیشید که فکر میکرد برای بهبود سلطنتش باید ایجاد کند. صدای خش خشی شنید کمی گوش سپرد اما سروصدای همراهانش چنان بلند بود که نفهمید صدا از جنگل بود یا از سمت کلبه. بعد از ساعتی به کلبه بازگشت به جز یکی دو نفری که آن شب نوبت نگهبانی شان بود بقیه در نوشیدن زیاده روی کرده و حتی یکی دو نفر همان دور میز خوابشان برده بود. آنشب تنها شبی بود که بعد از ماه ها آنها احساس رهایی و آرامش میکردند. اسپروس دلیلی برای سختگیری نمیدید. کمی نگاهشان کرد و سپس رفت تا بخوابد . نگهبانان نیز از کلبه خارج شدند تا آتشی روشن کنند و گشتی در اطراف بزنند.
تایگریس بی صبرانه قدم میزد نگاهی به آسمان رنگارنگ پیش از طلوع انداخت نفس عمیقی کشید جاسوسی که فرستاده بود تا از تعداد دقیق ساکنین کلبه ، همراهان احتمالی اسپروس و جنگجویان مستقر در جنگل اطلاعات بیاورد، دیر کرده بود. صدای پارس سگی شنیده شد و صدای دویدن مردی آمد. جاسوس دوان دوان از یک محوطه پر درخت خارج شد سگی جلویش میدوید. مرد و سگ به تایگریس رسیدند. سگ هیجان زده کمی دور پاهای تایگریس چرخید و به سمت باقی نیروهای ارتش رفت که همانجا اتراق کرده بودند. مرد کمی صبر کرد تا نفسش بالا بیاید سپس گفت: قربان تعدادشون خیلی کمه هیچ نیروی جنگی کمکی ای ندیدم عین آب خوردن بهشون غلبه میکنیم
- دقیق بگو چند نفرند؟
- نمیدونم بین 11تا 14 نفر گمونم
تایگریس بیش از نیمی از نیروهایش با خود برد و مابقی را برای محافظت از اسبها باقی گذاشت کما اینکه نیازی ندید برای آن تعداد کم تمام نیروهایش را با خود ببرد . کارانوس آخرین نگهبان آنشب کلبه که از تنهایی کسل شده و تابش اولین اشعه خورشید خواب آلودش کرده بود. چند قدمی از کلبه فاصله گرفت و برای رهایی از احساس خواب آلودگی زیر آواز زد . درون کلبه دیان با شنیدن صدای کارانوس غرولندی کرد و فحشی داد صدای کارانوس قطع شد دیان متوجه قطع مشکوک صدا نشد دوباره به خواب رفت در کلبه با صدای وحشتناکی باز شد چند نفری از خواب پریدند اسپروس هم از خواب پرید سریع شمشیرش را برداشت سابین و آرمیس که کنارش بودند نیز بلافاصله شمشیرشان را برداشتند و هر سه وسط کلبه پریدند آن دو اسپروس را میان خود محافظت می کردند. چندین مرد مسلح وارد کلبه شده بودند و به سمت آنها یورش بردند. مردان نیمه مست و خواب آلود و لباس نپوشیده اسپروس در برابر مردان آماده رزم آکوییلا . صدای چکاچک شمشیر بلند شد بعضی از همراهان اسپروس در همان خواب کشته شدند اما مابقی وارد مبارزه شدند اسپروس نگران از سرانجام اوضاع به یاد کاغذی افتاد که شب قبل در جیبش گذاشته بود و حاوی اطلاعات مهمی بود که از کتابهای سویر استخراج کرده بود از میان نبرد خود را به کناری کشید و به دنبال سیمپرسون گشت. پسرک در یک قدمی مرگ بود که اسپروس از پشت مهاجم را کشت و او را کنار کشید و کاغذ را به دستش داد و از او خواست سریعا آنجا را ترک کند و به شمالگان برود. پسر کمی مکث کرد وقتی جدیت اسپروس را دید سری به نشانه اطاعت خم کرد و به دنبال ماموریتش به سرعت از در پشتی کلبه بیرون پرید. دورتادور کلبه محاصره شده بود پسرک در کثری از ثانیه پشت بوته ای کمین گرفت و منتظر ماند. از سوی دیگر اسپروس به میان کارزار برگشت. بعضی از همراهان وفادارش با چند سرباز همزمان میجنگیدند اما در مدت کوتاهی تمام مبارزات با مرگ همراهان اسپروس پایان یافت. او تنها ماند میان اجساد همراهانی که تنها چند ساعت قبل جشن رهایی گرفته بودند