بی آغار، بی پایان
فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت سی و چهارم
سربازان تایگریس همه جا بودند سیمپرسون با چالاکی به میان درختان دوید و درحالی که صدای سفیر تیرها را در اطرافش می شنید سعی کرد بگریزد. سریعتر از سربازان دوید و گمشان کرد.
شارلی چند روز پس از رسیدن به دیمانیا دوباره تحت بازجویی قرار گرفت سیستم اطلاعاتی دزرت لند به دنبال مقصر اصلی فاجعه بود. زیرا که آنها در برابر سیلورپاین در هر حالتی مسئول بودند و در صورتی که امپراطوری سیلورپاین ماجرای توطئه را به کلی منکر میشد و ولیعهد را میخواست این ماجرا به تنهایی میتوانست جنگ دیگری به بار آورد. خود شارلی هنوز بهبود نیافته بود بنابراین سربازان آرتور شاگستا بهم ریختگی شارلی را برای کسب اطلاعات غنیمت شمردند و او را تحت فشار بیشتری گذاشتند تا اطلاعاتش را فاش کند. ملکه کاترین به شدت نگران سلامت روان شارلی بود اما نمیخواست در امور اجرایی مستقیما دخالت کند. بنابراین بر احساساتش غلبه میکرد تا حرفی نزند. مادونا که از گوشه و کنار اخباری شنیده بود نسبت به ماجرا حساس شده و مترصد فرصتی بود تا اطلاعات دقیق تری بدست آورد زیرا که اخبار پیرامون این مسئله کاملا محرمانه تلقی میشد و خدمتکارانی که همان اطلاعات اندک را به او رسانده بودند از بازگویی اطلاعات بیشتر سرباز میزدند.
یک روز صبح که مادونا به دیدن ملکه میرفت از یکی از دالان ها صدای زجه ای آمد لحظه ای مکث کرد سپس به راهش ادامه داد. کاترین پشت میز کارش نشسته بود و چیزی می نوشت با دیدن مادونا خوشحال شد و از او دعوت کرد با او چای بنوشد. مادونا استقبال کرد در اولین فرصت از ملکه پرسید: بانو برای شارلی درومانیک نمیشه کاری کرد؟ به نظرم شرایطش خیلی رقت انگیز شده
- متاسفم دخترم مقصر اصلی این شرایط خودشه باید صبر کنیم تا این داغ این غم تسکین پیدا کنه راه میانبری وجود نداره و امیدوار باشیم تا بی تقصیری شارلی ثابت بشه تا بتونه به زندگی عادی برگرده وگرنه تصمیم گیرنده حکومت سیلورپاین خواهد بود
- کاش میشد درمانگر مخصوص یه کم بیشتر بهش توجه کنه
کاترین فنجانش را به آرامی روی میز گذاشت و گفت: وقتی معجونهایی که براش ساخته میشه میخوره آرومتر میشه. ولی متاسفانه پیتا رُز خوردن معجون های آرام بخش رو ممنوع کرده
مادونا با تعجب پرسید: پیتا رُز کیه؟
- شخصی که آرتور شاگستا برای تحقیق در زمینه قتل ولیعهد سیلورپاین تعیین کرده و مستقیما زیر نظر خودش کار میکنه.
- شما نمیتونید....
- نه دخترم اختیارات هر کس در دربار دزرت لند به دقت تعیین شده و عدول از این وظایف برای همه عواقب سنگینی داره. ملکه دزرت لند هیچ وقت در امور اجرایی اعمال نفوذ نمیکنه امیدوارم این جمله رو به یادت بسپری تا بعدها دچار مشکلی نشی. من تنها کاری که برای اون دختر از دستم بر میاد اینه که به درمانگر مخصوص خودمو پیشش بفرستم شاید بدون معجون های آرام بخش بتونه کاری براش بکنه
- من میتونم به دیدنش برم؟
- باید از پیتا رز بپرسی. من توصیه نمیکنم
مذاکرات هیئت باسمونی و آکوییلا در الیسیوم ادامه داشت. آکوییلا شروطی که برای آغاز روابط تجاری و نظامی تعیین کرده بود اعلام کرد و تسوکا سردسته باسمن ها همه را پذیرفته بود. تسوکا فرد با نفوذی در باسمونیا بود و با اختیار کامل از سمت تکاما برای مذاکره آمده بود آنها همراه خود هدایای گرانبهایی آورده بودند که همان طور که تسوکا از قبل پیش بینی کرده بود خیلی از سمت حکومت سیلورپاین مورد توجه قرار نگرفت. تسوکا متوجه شد که برای تحت تاثیر قرار دادن آکوییلا باید از ابزار دیگری غیر از جواهر و پول استفاده کند. ابزاری مثل قدرت.
تسوکا و آکوییلا توافق کردند که تجارت بین دو اقلیم بعد از دو سال دوباره آغاز گردد. قرار شد سنگ های قیمتی و جواهراتی که از کوه ها و معادن سیلورپاین استخراج میشود و خریداری برای آن در قاره نوین وجود نداشت به باسمونیا برود و مازاد آن به اقلیم های دیگر فروخته شود شمشیر کاستد هم از کالاهایی بود که تسوکا برای خرید آن معامله بزرگ و سودآوری برای هر دو طرف ترتیب داد. از سوی دیگر باسمن ها میتوانستند آزادانه در سیلورپاین رفت و آمد کنند و محل اقامتشان فقط محدود به یک شهر نباشد. آنها تعهد دادند برای آموزش سربازان سیلورپاینی در چند جای اقلیم سربازخانه و پادگان تاسیس کنند
سربازان تایگریس در راه بازگشت به الیسیوم مملو از احساسات متناقض پشت قفس حرکت میکردند اکثرا سرها را به زیر انداخته و شرمگین بودند. به ارتش پیروز شباهتی نداشتند. تایگریس بیخبر از حال سربازان جلوی همه اسب میراند و از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید تمام ماموریت هایش را با پیروزی به پایان رسانده بود و خود را شایسته تقدیر میدانست. اسپروس در قفس آهنین نشسته و زانوهایش را در شکم خم کرده بود دستانش را هم بر روی آنها گذاشته بود موهای بلند و مشکی رنگش صورتش را پوشانده بود هیچ کس حتی تصور هم نمیکرد چه افکاری به سرش هجوم می آورد. افکار درهم و برهمی که هر چه می گذشت بیشتر در هم میپیچید و غیر قابل تشخیص می شد. تصاویری مخدوش و کمرنگ از لحظه مرگ تک تک دوستانش که اکثرشان را از کودکی می شناخت همراه با نگرانی از ابهام آینده. شارلی و کودکی که ماه ها بود ازشان خبری نداشت و یاران پراکنده ای در اقلیم که دیگر مطمئن نبود بتوانند خود را بار دیگر متحد کنند و کاری از پیش ببرند.
برخلاف تصور اسپروس که ناشی از یاس و ناکامی های پی در پی بود. کیه درو ، اسپارک و ووکا خیلی به او نزدیک بودند آنها تنها دو روز بعد از دستگیری اسپروس به کلبه سویر رسیدند و متوجه واقعه شدند. اجساد همراهان اسپروس سرسری پشت کلبه دفن شده بوده بود و 12 گور تازه کنار درختان بی نام و نشان رها شده بود. اسپارک از اسبش پیاده شد و گفت: باید به حال کشوری که با نجیب زادگانش این چنین بی حرمتی میکند گریست. تاریخ هیچ وقت ما را نخواهد بخشید. کیه درو با خشم لبانش را می گزید گفت: چه اتفاقی اینجا افتاده؟
ووکا نگاهی به دورو بر انداخت سکوت و سکون جنگل وهم انگیز بود متوجه حرکتی پشت درختان شد تیری آمده کرد و بلافاصله به آن سمت شلیک کرد. صدای ناله ای بلند شد و پسری نوجوان از پشت درختی بر زمین افتاد. ووکا به سمتش تاخت و بلندش کرد و به سمت کلبه بازگشت.
زخم سیمپرسون سطحی بود. او پس از فرار به محل حادثه بازگشته بود و هم او اجساد نجیب زادگان را دفن کرده بود. چهره بی جان تک تکشان را به یاد می اورد میتوانست بگوید چه کسی را کجا دفن کرده. میدانست چه کسانی به آنها شبیخون زده اند و چه اتفاقی افتاده حتی شاهد زندانی شدن اسپروس هم بود و از این جهت خیال آنها را راحت کرد . اما این سوال در ذهن آنها بی جواب ماند: چرا اکوییلا ریسک کرده و اسپروس را زنده نگه داشته بود؟
کیه درو تصمیمش را گرفت وقت عمل بود باید نیروهایش را فرا میخواند و به سمت الیسیوم میتاختند اما اسپارک میخواست محتاطانه تر اقدام کنند. او ایده بهتری داشت . ارتش هزار نفره آنها حتی با کمک تمام نجیب زادگانی که به آنها پیوسته بودند نمیتوانستند به راحتی به دهکده امپراطوری نفوذ کنند مسلما دست پایین را داشتند. باید کمک می گرفتند . اسپارک نامه محرمانه ای برای رومل گودریان نوشت و آن را همراه با نامه دیگری برای اسکاردان فرستاد اسکاردان راه های مکاتبه محرمانه با دزرت لند را میدانست.
سیمپرسون به قولی که به اسپروس داده بود عمل کرد راجع به ماموریتی که به عهده اش گذاشته بود با هیچ کس صحبت نکرد. فردای آنروز قبل از طلوع خورشید آنها را ترک کرد تا به شمالگان برود