خانه
290K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۳:۴۹   ۱۳۹۷/۹/۲۸
    avatar
    کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت سی و نهم

    این خبر که حمله به نورگین یک بلوف بزرگ بوده، در میان سربازان دزرتلند و ریورزلند دهان به دهان می چرخید. این ترفند باعث شده بود تا فرصت حمله از نیروهای متحد گرفته شود. در زمان به دست آمده اکسیموس ها با پیوستن نیروهای کمکی آرگون و سیزون به پیکره ارتش شان، برگ برنده کثرت نیروها را از دستان آندریاس و لابر ربوده بودند.

    در تالار اصلی دژ وگامانس جلسه پر سر و صدایی در جریان بود. لابر که به شدت به خشم آمده بود دستش را محکم روی میز کوبید و گفت: قابل پیش بینی بود، آندریاس من که بهت گفته بودم. ما یه فرصت بزرگ رو از دست دادیم.

    آندریاس که سعی می کرد خونسردی خود را حفظ کند  پاسخ داد: لابر تو خوب میدونی که این فقط یه گمانه زنی بود و من با حدس و گمان نمی تونستم نتیجه این جنگ رو به مخاطره بندازم.

    از زمانیکه پیک حامل خبر جعلی بودن حمله به نورگین از راه رسیده بود، تمامی فرماندهان در تالار اصلی گرد هم جمع شده بودند تا برای حمله قریب الوقوع اکسیموس ها و نیروهای متحدشان خود را آماده کنند. تمام تصمیمات اخذ شده بود و جمله آندریاس خطاب به لابر آخرین جمله ای بود که در آن جلسه رد و بدل شد.  پس از پایان جلسه فرماندهان با سرعت از تالار خارج شدند تا نیروهای تحت فرماندهیشان را برای حمله اکسیموس ها آماده کنند.

    لابر در حالیکه خشم و نفرت در نگاهش موج می زد به سمت اتاق محل استقرارش به راه افتاد. می خواست پیش از آنکه فرماندهان ریورزلندی را در اتاقش ببیند گلوی خود را با شراب دزرتلندی تر کند تا شاید این خشمی که در وجودش می جوشید را فرو نشاند.

    پس از پایان جلسه سیمون نیز به اتاق خود بازگشته بود. پس از آنکه چندین بار طول اتاق را طی نمود، تصمیمش را گرفت. زمان آن فرا رسیده بود تا همه چیز را به لابر بگوید. بی درنگ به سوی اتاق لابر به راه افتاد. چند لحظه بعد پشت در اتاق بود. طبق معمول چند سرباز پشت در ، در حال نگهبانی دادن بودند، با دیدن لرد سیمون تعظیم کردند. یکی از آنها ضربه ای به در اتاق وارد کرد و حضور سیمون را به لابر اطلاع داد. حالا سیمون رو در روی لابر ایستاده بود. لابر چند جام شراب را پیش از آن سر کشیده بود و خشمِ در نگاهش تبدیل به افسوس و اندوه گشته بود.

    پس از نگاه کوتاهی که بینشان رد و بدل شد سیمون لب به سخن گشود: لابر، چیزهایی هست که باید قبل از وقوع جنگ بدونی. چند روز قبل از حرکت ارتش به سمت میدان جنگ، بانو شاردل نامه ای از کلاود مارگون دریافت کرد. محتویات نامه توسط استادان ماین فاست بررسی شد و همگی متفق القول باور داشتند که کلاود به خواست خودش و بدون اینکه زیر فشار باشه نامه رو نوشته. اون از بانو شاردل خواسته بود تا در مورد شرکت در جنگ تجدید نظر کنه، طبق اطلاعاتی که کلاود به دست آورده بود، ارتش اکسیموس در جوار کتیبه ها رشد سرسام آوری پیدا کرده بود. جوری که کلاود ادعا می کرد در زمان نوشتن نامه تعداد نفرات ارتش اکسیموس به بیش از دویست هزار نفر رسیده بود.

    سیمون پس از گفتن این جمله سکوت کرد. لابر که مات و مبهوت او را نگاه می کرد نیز سکوت اختیار کرده بود. سیمون ادامه داد:بانو شاردل از من خواست تا در زمان مناسب این اطلاعات رو در اختیار تو قرار بدم.

    لابر: و زمان مناسب کِــــــــــــــــــــــــیِ؟...............چند ساعت قبل از حمله اکسیموس ها؟

    سیمون در پاسخ گفت: من حدس هایی زده بودم و وقتی خبر بلوف بودنِ حمله به نورگین تایید شد به اطمینان رسیدم. کسی کلاود رو وادار به نوشتن اون نامه نکرده ولی کاری کرده که اون باور کنه داره اطلاعات حقیقی رو در اختیار ملکه قرار میده. اطلاعاتی که از پایه و اساس دروغـــــه.

    لابر اخمهایش را در هم کشید : منظورت چیه؟

    سیمون: اگه ارتش اکسیموس واقعا دویست هزار نفر بود، چرا باید برای رسیدن نیروی کمکی چنین بلوفی بزنه؟

    لابر دوباره اخمهایش را در هم کشید ، چشمهایش را تنگ کرد و پس از مکثی کوتاه گفت: به نظر تحلیل بی عیب و نقصی میاد.... چیزی که غیرقابل انکاره اینه که اونها تونستن بهمون رو دست بزنن و یه موقعیت عالی برای حمله رو ازمون بگیرن... همه شواهد کارکرد کتیبه ها در افزایش نیروهای اکسیموس رو نشون میده اما دویست هزار نفر بیش از اندازه غلوآمیز به نظر می رسه. با توجه به اطلاعاتی که داریم و با احتساب ارتش آرگون و سیزون احتمالا باید در توازن قوا باشیم

    سیمون: درسته، اما اونا مدت زیادی در جنگ بودن و در حال حاضر با مشکل قحطی و خالی بودن خزانه روبرو هستن

     لابر: این زمانیکه جنگ به درازا بکشه اهمیت پیدا می کنه، در حال حاضر باید خودمون رو برای این واقعیت آماده کنیم که به زودی درگیری سختی در خواهد گرفت، باید برای حداقل تلفات برنامه ریزی کنیم.

    لابر و سیمون تمامی احتمالات در خصوص حمله اکسیموس ها در روزهای آینده را با هم بررسی کردند. پس از آن لوئیجی بارفل، فابیوز و بقیه فرماندهان ریورزلندی نیز به جمع آنها پیوستند. لوئیجی در تمام بحث های قبلی هم گفته بود که بهتر بود آنها به جای وگامانس در دژی بزرگتر مستقر شوند. لوئیجی دوباره گفت: ما با جمع شدن در این دژ مرزی خیلی از نیروهامون رو به کشتن میدیم. من هنوز معتقدم فرصت بود تا بیشتر از این به سمت یکی از دژهای مرکزی دزرتلند عقب نشینی کنیم.

    لابر گفت: ورق خیلی زودتر از اونچه می شد پیش بینی کرد برگشت، فرصت عقب نشینی تا یک دژ بزرگ رو نداشتیم. به احتمال زیاد اونها قبل از رسیدن به یه دژ دیگه بهمون حمله می کردن.

    فابیوز گفت: درسته ، الان قسمت بزرگی از ارتش توی قلعه مستقر هستن، ممکن بود هممون اون بیرون باشیم. درسته که وگامانس دژ خیلی بزرگی نیست اما به اندازه کافی موثره

    الساندرو فرمانده کمانداران که باعث شکست سخت لیندا شده بود گفت: نباید فراموش کنیم تا همین چند وقت پیش این دزرتلندیها بودن که به خاک اکسیموس حمله کرده بودن. این عقب نشینی با سرعت زیادی انجام شده. اینکه آندریاس تونست ارتشش رو به این قلعه مرزی برسونه باعث میشه بیشتر از گذشته براش احترام قائل بشم.

    ساموئل یکی از فرماندهان پیاده نظام که تحت فرمان فابیوز بود گفت: اگه حمله به نورگین یک حقه بوده  شاید حمله به نایان هم کار باسمن ها نباشه و دست اکسیموس ها در کار باشه

    سیمون گفت: تمام شواهد نشون میده اونا باسمنی بودن. در این مورد شکی نیست ساموئل

    فابیوز گفت: اگه باسمن ها حمله جدی تری به مرزهای خودمون بکنن چی؟ قسمت بزرگی از ارتش اینجا در وگامانسه

    لابر: طبق اطلاعاتی که از پایتخت دریافت کردیم هیچ نشونه ای از حمله احتمالی باسمنها نیست. ارتش نسبتا بزرگی به فرماندهی فرانسیس ریتارد به سمت مرزهای غربی رفته . با حضور لرد ویلیس در غرب و ارتش بزرگ فابرگام ها در شمال غربی نباید نگران حمله باسمن ها باشیم. بهتره ما روی جنگی که در آینده خیلی نزدیک رخ خواهد داد متمرکز باشیم.

    در پایتخت اکسیموس، کلاود مارگون در انزوا و سکوت روزها و شبها را می گذراند. هر آنچه در مدت اقامتش در خاک اکسیموس اتفاق افتاده بود را لحظه به لحظه ثبت کرده بود. دیگر چیزی برای نوشتن نبود. از صورت جذاب و نگاه نافذش نیز چیزی باقی نمانده بود. زمان را گم کرده بود، نمی دانست چه مدت از حضورش در حبس می گذرد. روز ی که شبیه تمام روزهای قبل بود از راه رسیده بود. کلاود روی زمین نشسته و به دیوار پشتش تکیه داده بود که صدای چرخیدن کلید در قفل در او را از افکارش بیرون کشید. شایموت بود که در لباسی فاخر وارد اتاق می شد، با غرور و طمانینه خاصی به سمت کلاود رفت. دو نگهبان که همراهش بودند در کنار او با احتیاط حرکت می کردند با این تصور که کلاود می تواند در آن وضعیت به شایموت صدمه ای وارد کند.

    کلاود  بهت زده از جایش بلند شد. شایموت چند قدم دورتر از او ایستاد و گفت: جناب کلاود، امروز از میدان جنگ خبر رسیده که ارتش بزرگ و پرقدرت اکسیموس در مقابل ارتش متحد صف آرایی کرده و به زودی به اونها حمله خواهد کرد. سپس لبخند مرموزی روی لبانش نقش بست: اومدم اینجا تا ازت تشکر کنم. اکسیموس این رو مدیون توئه....یک قدم جلوتر آمد و در حالیکه پوزخند می زد گفت: خیال کرده بودی که تونستی صمیمی ترین دوست شاهزاده پلین رو از راه به در کنی. به اینجای صحبتش که رسید برای کلاود کف زد، مکثی کرد و دوباره گفت: خیلی بلند پروازی؟..نه؟

    کلاود چند قدم عقب رفت و بر لبه صندلی که در گوشه اتاق قرار داشت نشست.

    شایموت ادامه داد: چطور فکر کردی حاضرم سرزمینم رو به خاطر تو به خطر بندازم؟

    کلاود سرش را در میان دستانش گرفته بود و آنچه می شنید را نمی توانست باور کند.

    شایموت: خیلی احمقی کلاود، خیلی....سپس به همراه نگهبانان به سمت در رفت، مجددا ایستاد و در حالیکه به قربانی در هم شکسته اش نگاه می کرد گفت: تو رو زنده به ریورزلند می فرستن...شاردل باید در مورد خیانت تو تصمیم بگیره..

    صدای در آمد که بسته شد و کلید در قفل چرخید.

    در وگامانس چند ساعتی از غروب خورشید گذشته بود. همه سربازان به جز آنها که باید نگهبانی می دادند در خواب غوطه ور بودند که صدای برخورد اولین گلوله منجنیق به دیوار قلعه به گوش رسید. مدت کوتاهی بعداز آن تمام نیروهای ارتش از سرباز تا فرمانده همه در جایگاه تعیین شده خود قرار داشتند. لوئیجی که به همراه سواره نظام با فاصله نه چندان زیادی در غرب قلعه حضور داشت، با دیدن منجنیق ها در نزدیک دیوار  به سرعت بر پشت اسبش پرید و برای برآورد اوضاع به سمت قلعه تاخت. تعداد زیادی از منجنیق ها در حال کوبیدن دژ وگامانس بودند ، ترکیبی از غبار و دود همه جا را فراگرفته بود. لوئیجی با سرعت به سمت نیروهای تحت فرماندهیش برگشت. ریکاردو که مسئول علامت  دادن با پرچم به فرماندهان داخل قلعه بود  دستور لوئیجی را اجرا کرد و به همراه او به سمت محلی که برای علامت دادن تعیین شده بود حرکت کرد. پرچم قرمز رنگ را سه بار با سرعت به چپ و راست حرکت داد. مکثی چند لحظه ای و باز همان حرکت را تکرار کرد. آنقدر این حرکت را تکرار کرد تا پرچم مشکی از بالای قلعه به احتزاز درآمد. این یعنی پیام دریافت شد. سربازی که پیام را دریافت کرده بود خود را با سرعت به آندریاس رساند: قربان، پیام فوری از طرف لرد بارفل، موقعیت یک ضد حمله ...

    چند دقیقه بعد فرماندهان جنگ در حال بحث در خصوص موقعیت پیش آمده بودند آندریاس  خطاب به دیگران گفت: انجام یک ضد حمله ایده درخشانی نیست اما در حال حاضر چاره دیگه ای هم نداریم ، با این شدتی که منجنیق ها به دیوار قلعه می کوبن، بالاخره دیوارها فرو خواهد ریخت....برای همیشه نمی تونیم توی قلعه بمونیم.

    برنارد گفت: آندریاس ممکنه با این ترفند می خوان ما رو از قلعه بکشن بیرون...

    لابر گفت: در حال حاضر کار دیگه ای نمی تونیم بکنیم. تیر کمانها بهشون نمی رسه. اگه همینطوری ادامه بدن بالاخره دیوارها فرو می ریزه.

    آندریاس: باید با تمام سواره نظام حمله کنیم. همه سواره نظام دزرتلند و ریورزلند

    سیمون: در صورتی که متوجه شدیم اینم یک حقه است باید با سرعت سواره نظام رو به دو بخش تقسیم کنیم و با حداقل فاصله از دیوار شمالی و جنوبی قلعه به سمت غرب عقب نشینی کنیم. تمام کماندران باید روی دیوارهای شمالی و جنوبی برای تعقیب کنندگان احتمالی اکسیموس منتظر باشن و با رگبار تیر فرصت عقب نشینی رو برای سوراه نظام محیا کنن.

    همه با این طرح موافقت کردند. آندریاس فرمان داد تا به سواره نظام که در بیرون از قلعه مستقر بود علامت دهند تا سپیده دم در آرایش حمله قرار گیرند.

    پس از آن آندریاس، لابر ، سیمون ، فابیوز و  ساموئل از در مخفی غربی قلعه خارج شدند و فرماندهی قلعه به برنارد سپرده شد. الساندرو، فرمانده کمانداران ریورزلند طبق نقشه نیروهایش را روی دیوار شمالی مستقر کرد. لیندا نیز در کنار دیگر کمانداران دیوار جنوبی آماده پرتاب تیر ایستاده بود. با رسیدن فرماندهان به چادر فرماندهی سواره نظام نیروهای متحد لوییجی بعد از بجا آوردن تشریفات معمول شروع به گزارش دقیق موقعیت و توضیح مشاهدات خود از میدان جنگ کرد ، کسی مایل به استراحت نبود و این جلسه مشورتی تا سپیده دم که زمان آغاز حمله بود به درازا کشید، در تمام این ساعات صدای مهیب برخورد گلوله های سنگی و شعله ور به قلعه و همچنین هم همه ی محوی از هیاهوی داخل وگامانس شنیده می شد.

    بلاخره وقتی اولین شفق های سپیده دم در آسمان پدیدار شد آندریاس از جای خود برخواست و برای صدور فرمان ضد حمله از چادر خارج شد.

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۲۹/۹/۱۳۹۷   ۰۰:۱۵
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان