خانه
290K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۴:۵۲   ۱۳۹۷/۱۲/۴
    avatar
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    بیآغار، بی پایان
    فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت پنجاه و سوم

    اسپروس روی تخت زندان نشسته بود و مثل روزهای گذشته از پنجره به تکه کوچکی از آسمان نگاه میکرد و در اندیشه های خود غوطه میخورد در آن روزهای اسارت به دوران پادشاهی اش موشکافانه تر می نگریست به روزهای روشن و پر از انگیزه گذشته اش. در سکوت و سکون زندان ساعتهای پیاپی که بدون حضور ملاقات کننده ای میگذشت فرصت بیشتری داشت تا فعالیتهای دوران قدرتش را با نگاهی نقادانه بنگرد  دست نوشته سویر که لابلای کتابهای قدیمی اش یافته بود مرتب در ذهنش رژه میرفت. او هیچ گاه با کسی در مورد آن تکه کاغذ صحبت نکرده بود زیرا خودش هم تا روزهای آخر حضورش در کلبه که یادداشت های بیشتری یافته بود مطمئن نبود که معنای آن جملات چیست .

    سویر انگار برای او نوشته بود: "روزی که گذرت به اینجا بیوفتد بیم آن داری که هیچ گاه دوباره زندگی ات به روال سابق بازنگردد. هیچ گاه قدرتت را باز پس نگیری ، هیچ گاه معشوقه ات را مجددا نبینی و هیچ گاه فرزندت را در آغوش نگیری آکوییلا نباید وارد قلمرویی میشد که از آن منع شده بود اما روح انسانی مثل آکوییلا محدودیت را بر نمی تابد من هم اشتباه کردم تمام روزهایی که سعی میکردم او را به زندگی اش آشتی دهم اشتباه میکردم هیچ وقت التهاب روح او را برای پرواز جدی نگرفتم و فقط به او آموختم عقابش را بالاتر بفرستد من هم راه خطا رفتم عقاب او نشان از روح بلند پرواز و زیاده خواهش داشت و من به دنبال شخصی بودم که با دلبان بلند پروازش در اختیار امپراطوری قرار گیرد. روزی که راز هم آغوشی با دختر گرگ را به او گفتم فهمیدم او قمار بزرگی خواهد کرد که به قیمت زوال روحش تمام خواهد شد. اما راز بر ملا شده بود و دیگر کاری نمی توانستم بکنم. تو اما ، خامی و بی تجربه . آنگاه که توانستی زیرک و زمخت باشی ، به دنبال پادشاهی از دست رفته ات برو در این راه تو فلاکت و سیاهی را تجربه خواهی کرد و زخم خواهی خورد و آنگاه که توانستی زخمت را به سطح آگاهیت بیاوری و از میان آن قهرمانانه بیرون بیایی آنگاه تو ناجی خواهی شد ."

    "ناجی" همان کلمه ای که آن زن فالگیر مرتب فریاد میزد آن زمان او معنایش را نمیدانست اما حالا جلو پایش روشن بود امیدوار بود که سیمپرسون به ماموریتش به خوبی عمل کرده باشد. مطمئن نبود کسی غیر از سویر به راز کتیبه ها واقف بوده یا نه . اما مطالبی که او در میان دست نوشته های پیرمرد یافته بود چنان مهم و حیاتی بود که حالا معنای ناجی را درک میکرد. جان او دیگر فقط بخاطر دیدن دوباره معشوقش و یا پادشاهی بر سرزمینش ارزش نداشت بلکه حالا فراتر می اندیشید و همین انگیزه ای بود برای مقاومت در برابر آکوییلا

    آملار،دختر لگاتوس در سایه دیوار جایی دور از نگاه نگهبانان ایستاده بود و با موهای بورش بازی میکرد ساعتها بود که امپراطور از اتاق خوابش بیرون نیامده بود اینبار چقدر کارش طول کشیده بود. متفاوت از همیشه. شعله های حسادت در نگاهش دیده میشد دندانهایش را به هم میفشرد با صدای خنده عشوه آمیزی از درون اتاق هم نگهبان پشت در از جا پرید و هم آملار . آملار که متوجه شد محل اختفایش لو رفته است خودش را جمع و جور کرد از تاریکی خارج شد و بی هیچ حرفی از جلو در اتاق رد شد و رفت.  

    دختر زیباروی باسمنی ردای زر دوز را بر شانه های ورزیده امپراطور انداخت و با شیطنت پشت گردنش را بوسید .آکوییلا گفت: ریوکو تو رئیس خیلی باهوشی داری دقیقا میدونه داره چی کار میکنه

    دختر خندید.

    کمی آنطرفتر در میدان اصلی شهر زنی میانسال با لباسی خدمتکاران قصر در حالی که سبدی پر از نان حمل می کرد از میان مردم رد میشد و مرتب اطراف را می پایید چند باری جلوی بساط مغازه داران و دست فروشان ایستاد اما چیزی نخرید هر چه به انتهای بازار نزدیک میشد و از ازدحام مردم کمتر میشد او نیز به سرعتش می افزود به کوچه ای پیچید ناگهان کسی بازویش را گرفت زن از ترس جیغ کشید برگشت و مرد را دید که در لباس نگهبانان قلعه امپراطوری جلویش ایستاده و بازویش را فشار میدهد.

    -        ولم کن مردک مگه دزد گرفتی؟

    -        تو از خدمتکارای قلعه نیستی؟

    -        که چی به تو چه؟

    -        فک نکنم امپراطور خوشش بیاد جاسوس تو خدمتکاراش باشه

    -        جاسوس چیه چرا تهمت میزنی رفت و آمد به الیسیوم که ممنوع نیست

    -        چرا هست

    -        برو بابا دستمو ول کن

    سپس پاشنه کفشش را به ساق پای مرد کوبید . مرد که بخاطر دامن خدمتکار متوجه حرکت پایش نشده بود از درد نعره زد و بازوی زن را ول کرد. زن به سرعت دور شد. سرباز پشت سرش فریاد زد چند وقته زیرنظر دارمت رفتارت مشکوکه

    زن نایستاد و به راهش ادامه داد در خانه ای را زد وارد شد و یک ساعت بعد از خانه خارج شد مرد را دید که همان نزدیکی کمین کرده با عصبانیت گفت: عوضی انقدر به من گیر نده وگرنه شکایتتو به ریپولسی میکنم اومدم دیدن خواهرم کار غیر قانونی ای انجام ندادم که

    -        هیچ کس اندازه تو دیدن خوانواده اش نمیاد معلومه که یه جای کارت ایراد داره

    زن خواست لگد دیگری بزند ولی سرباز این بار آماده بود پای زن را از روی دامن گرفت و فشار داد زن سبد خالی را برای دفاع از خود به سر و روی او میکوبید مرد پای زن را رها کرد و دستش را جلو صورتش گرفت سپس از هم جدا شدند و زن دوان دوان از آنجا دور شد. سرباز اما همانجا ایستاد و منتظر حرکت مشکوک دیگری به در خانه خیره ماند. زن دیگری در همان خانه که زن میانسال از آن خارج شده بود به جدال آن دو می نگریست بعد از دور شدن خواهرش بلافاصله به خانه برگشت تا سرباز او را نبیند تک تک نان ها را نصف کرد تا میان یکی از آنها پاکتی را پیدا کرد آن را در لباسش پنهان نمود و از در دیگری خارج شد او از خواهرش، با اعتماد به نفس بیشتری راه میرفت و توجهات کمتری را جلب میکرد. وارد می خانه ای شد و منتظر ماند ساعتی بعد آداکس وارد شد نامه را از او گرفت چند سکه به او داد و رفت. قبل از رفتن فقط گفت: به خواهرت بگو خدمتی که به بانو اسپارک میکنه بی پاسخ نمی مونه

    اسپارک و ووکا در الیسیوم در خفا زندگی می کردند اسپارک به کمک آداکس با خدمتکاران مورد اعتماد و رابطانش ارتباط برقرار کرده و اطلاعاتی جمع کرده بود پاکتی که آن زن آنروز برای او آورد هم اطلاعات خوبی داشت او و ووکا مرتب از اسامی ، ساعات رفت آمد ، موقعیت و هزاران نکته دیگر یادداشت برداری می کردند و راه های مختلفی را بررسی می نمودند.

    ارتش آزادی بخش به فرماندهی کیه درو در گروه های چند صد نفری در بازه های زمانی متفاوت و از راه های مختلف به سمت پایتخت حرکت کرده بودند بعضی از گروه ها به اطراف شهر آمده و در روستاها سکنی گزیدند و بعضی دیگر در کوه های اطراف مخفی شده بودند کیه درو با فرمانده همه گروه ها در ارتباط بود و بیشتر نگران همکاری اسیران دزرت لندی بود. ولی آنگونه که از نامه های فرماندهان بر می آمد جز یکی دو مورد سرکشی بقیه اسیران تن به سرنوشت داده و به شکرانه زنده بودن تن به همکاری با سیلورپاینی ها داده بودند.

    شارلی دیگر رسما آزاد شده بود اما اجازه خروج از کاخ پادشاه را نداشت هیچ کس نمیدانست پشت نگاه کم فروغش چه می گذرد پیتا رز آرتور شاگستا را قانع کرد که شارلی بی گناه است و فقط با حماقتش خود را به دردسری بزرگ انداخته . شارلی اما تغییر کرده بود تغییری که از دید ملکه دزرت لند بانو کاترینا مخفی نمانده بود اما او هم متوجه سردی نگاه شارلی نمیشد. رابطه مادونا و شارلی حالا به سرعت به سمت صمیمیت پیش میرفت آن دو حرف هایی برای هم داشتند از ناگفته های ملکه بودن در یک کشور بیگانه و غم از دست دادن آینده تا فرصت هایی که برای جبران گذشته جلوی پایشان بود. یک روز بعدازظهر مادونا بعد از دیدار با شارلی تن به انجام عملی داد که میدانست آنقدر برایش خطرناک است که در صورت لو رفتن نه تنها خودش به دردسر می افتد بلکه ممکن است روابط کشورش با دزرت لند هم بی نصیب نماند اما چشمان شارلی او را مسخ کرده بود.

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۵/۱۲/۱۳۹۷   ۰۹:۱۸
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان