بی آغاز بی پایان
فصل سوم قسمت شصت و یکم
ووکا که با بیصبری به اسپارک چشم دوخته بود گفت: خب؟
اسپارک نگاه سریعی به نامه ای که در دستش بود انداخت و جواب داد: اسکاردان نوشته که نیروهای دزرت لندی وارد کشور شدند و ما از طریق او میتونیم باهاشون مرتبط باشیم . باید برنامه دقیق و زمان بندی درستی داشته باشیم و با ....(با حرکت سریع چشمانش در نامه گشت تا به اسم مورد نظرش رسید) لئونارد پودین هماهنگ کنیم. من فکر میکنم ما تقریبا آماده هستیم درسته؟
- فکر میکنم بهتره گزارشهایی که امروز به دستمون میرسه رو هم بررسی کنیم بعد تصمیم نهایی رو بگیریم
اسپارک سری به نشانه تایید تکان داد
در قصر سنگی امپراطور، آکوییلا با تسوکا و لگاتوس در مورد نامه موناگ به شور نشسته بود.
تسوکا گفت: اطلاعاتی که موناگ داده نشون میده که باید زودتر از برنامه اقدام کنیم این فرصت خیلی خوبیه
لگاتوس گفت: فرستادن ارتش شمالی ریورزلند برای فتح بارادلند باعث میشه از یک درگیری هم پیشگیری بشه. به هرحال نمیتونستیم پیش بینی کنیم که وقتی موناگ به نیت واقعی ما پی میبره به همکاریش ادامه میده یا نه
تسوکا گفت: من فکر میکنم اگر میفهمید که کشورش اشغال خواهد شد دست به این کار نمیزد. اون کشورشو یک پارچه برای خودش میخواد و فقط حاضر به ما باج بده ، نه بیشتر
لگاتوس گفت: بخاطر وطن پرستی یا قدر طلبی یا حالا هرچی که اسمشو بگذاریم فرقي نميكنه(رو به آكوييلا ادامه داد) دیر یا زود باید با نیروهای موناگ درگیر بشیم ولی چه بهتر که این درگیری در بارادلند باشه نه زیمون. در بارادلند نیروهای باسمن هم با ما هستند و این ایجاد رعب و وحشت بیشتری میکنه و مقاومت نیروها رو کمتر میکنه.
لگاتوس و تسوكا به آكوييلا چشم دوختند. آكوييلا نگاهی به نقشه ای که روی میزش بود انداخت سپس گفت:زیمون و نایان از نظر جغرافیایی بهم نزدیک هستند . محتمله فرماندار نايان متوجه لشكركشي موناگ بشه، باید یه فکری کرد. فکر میکنم کلید حل این مشکل دست تو باشه تسوکا
تسوکا کمی در صندلی اش جا به جا شد هنوز برق آن نگاه پرشیطنت و مسرورش را بر چهره داشت. گفت: من در خدمتم قربان...
عصر آن روز اعضای شورای سلطنتی به دستور آکوییلا بدور یکدیگر جمع شدند. اینبار جلسه خصوصی تر و با اعضای کمتری برگزار شد. تعدادی از اعضا از تصمیم گیریهای بزرگ کنار گذاشته شده و یا اجازه خروج از خانه هایشان را نداشتند. آکوییلا به پاس تشکر از زحماتی که برای به تخت نشستن او کشیده بودند به زندانی کردنشان در خانه اکتفا کرده بود.
آکوییلا گفت: تاریخ آبستن حوادث بزرگی ست. همیشه قوی تر ها زنده میمانند و ضعیف تر ها از بین میروند.از اوضاع همسايگان ما باخبريد خيلي زود پيمان صلحي بسته خواهد شد و توجه اقليم ها به سمت ما جلب خواهد شد. پس بهتره زودتر از آنها، ما اقدام كنيم.
تایگریس سینه جلو داده و با صدایی رسا گفت: من و سربازانم گوش به فرمان امپراطور بزرگ آکوییلا آمبرا هستیم .
بقیه اعضا هم صدا حمایتشان را اعلام کردند. آکوییلا گفت: تایگریس نیروهایت را جمع کن باید به سرعت به سمت پالاک (شهر مرزی سیلورپاین و ریورزلند) بروی. فرصتی طلایی دست داده که باید با تمام. قدرت ازش استفاده كنيم. ما با نشان دادن همراهیمان با متحدان قدرتمند تا ابد جایگاه خودمان را به عنوان قویترین اقلیم در قاره باز میکنیم.
راوان از فرماندهان کهنه کار ارتش شگفت زده پرسید: آآآآآه بالاخره در دوران خدمتم شاهد یک حمله پیشگیرانه خواهم بود. در سالهای گذشته سیلورپاین جز در دفاع وارد هیچ جنگی نشده بود
آکوییلا از استقبال راوان به وجد آمد و گفت: بله راوان عزیز . قدرت در پیشبینی و پیش دستی ست . نیروهایتان را از اقصا نقاط سیلورپاین جمع کنید و به سمت پالاک بروید. تا در فرصتی مناسب وارد ریورزلند شوید. اطلاعات دقیق تر را در جلسات خصوصی به فرماندهان خواهم گفت. یه نکته مهم دیگه لگاتوس ارتش را همراهی خواهد کرد تا به فرمانده جوانمان تایگریس، در تصمیم گیری ها کمک کند .
آكوييلا براي تمام كردن جلسه عجله داشت آنروز ميتوانست روز بزرگي باشد ايسي بوكو ساختن معجون شيطاني اش را تمام كرده بود و به اثر گذاري آن اطمينان داشت.معجونی که قرار بود قدرت استدلال را در نوشنده کم کند. آکوییلا حالا مطمئن شده بود از هیچ طریقی نمیتواند اسپروس را متقاعد کند که دلبانش را به او بدهد و در صورت عدم رضایت بخشنده، معجون حاوی کاستد تاثیرگذار نبود.
چشمان سیاه امپراطور مخلوع در میان پوست کدر و انبوه موهای آشفته اش میدرخشید. آسمان گرفته سیلورپاین روزهای متوالی بود که می بارید. نگهبان در سکوت نشسته بود و به آتش چشم دوخته بود. متوجه شد که زندانی به او نگاه میکند جا خورد بلند شد و ایستاد دستپاچه شد نتوانست تصمیم بگیرد احترام بگذارد یا نه. تعظیم نصفه نیمه ای کرد و در سکوت به او خیره شد. اسپروس گفت ميخوام با فرمانده ات صحبت كنم.
- بَ...بَ..بله قُر..
حرفش را نصفه گذاشت و رفت تا از نگهبان جلوی در بخواهد ریپولسی را خبر کنند. وقتي به فرمانده گارد سلطنتي خبر دادند با عجله آمد. اسپروس گفت: اون شبی که برای اولین بار به من معرفی شدی رو به خوبی به یاد دارم. تو و تایگریس در سربازخانه های سیلورپاین آموزش ندیده بودید بلکه آموزش شما حاصل تلاش فرمانده های کهنه کار ارتش بوده
- بله من توسط عمویم و تایگریس توسط پدرش آموزش دیده.
- اما هیچ چیز مثل یک سربازخانه از پسران سر به هوا سرباز نمی سازه
ریپولسی سکوت کرد جوابی نداشت. اسپروس ادامه داد: این مدت بارها با خودم فکر کردم که اگر به جای تایگریس تو رو همراه ارتش به اکسیموس فرستاده بودم الان اوضاع چطور بود.
ریپولسی خودش بارها به این موضوع فکر کرده بود جواب را نمیدانست.
اسپروس همان طور که به چشمان ریپولسی خیره شده بود لبخند محوی زد و گفت: تو اگر به اکسیموس رفته بودی اوضاع با امروز متفاوت بود.
- من یک سربازم یک سرباز همیشه در خدمت ارتش و کشور باقی میمونه.
- سربازان در سربازخانه ها یاد میگیرند که تحت هر شرایطی گوش به فرمان فرمانده شون باشند فکر نکنند تصمیم نگیرند و فقط عین حیوانی دست آموز چشم به دهان فرمانده شون بدوزند.
ریپولسی باز هم سکوت کرد از این تعبیر بی پروا کمی رنجیده بود اسپروس ادامه داد: من عموی تو رو به خوبی به یاد دارم او اهل تفکر بود خوشحالم که تو رو هم خوب پرورش داده
- چرا این حرفها رو به من میزنید. چه چیزی از من میخواید؟
- میخواهم که فکر کنی. الان در شرایطی هستیم که هرکدام فرصت اندکی برای تصمیم گیری داریم تصمیم بگیریم که کدام راه را انتخاب کنیم تشخیص راه شر از راه خیر چندان آسان نيست
ریپولسی که متوجه نیت امپراطور مخلوع شده بود به هیبت او از پشت میله ها چشم دوخت هیبت مردی که روزی بالاترین مقام کشور بود و حالا برای نجات میخواست او را متقاعد کند. احساس دلسوزی و احترام در وجودش در پیچش بودند و هیچ کدام بر دیگری تقدم نداشت.
- من در خدمت کشور و امپراطوری هستم. هیچ راه دیگری وجود ندارد
- تو برخلاف تایگریس حیوان دست آموز نیستی
لبان ریپولسی به هم فشرده شد. نميخواست بيشتر در آن شرايط بماند،گفت: اگر چيزي احتياح داشتيد به نگهبانان بگوييد تا خبرم كنند
و برگشت تا آنجا را ترك كند. همان لحظه سربازي با عجله وارد اقامتگاه شد و نفس زنان گفت: قربان امپراطور دارن به اينجا ميان
ريپولسي با عجله خارج شد و به سمت گروهي كه در مشيت امپراطور به آن سمت مي آمدند حركت كرد. آكوييلا همراهانش را مرخص كرد تا با ريپولسي تنها باشد سپس گفت: ميخوام با زنداني تنها باشم خودت پشت در مراقب باش
ريپولسي اطاعت كرد.
در الیسیوم گزارشات جدیدی به دست اسپارک رسید که کاملا شگفت زده اش کرد. خبر لشکرکشی قریب الوقوع به ریورزلند برایشان قابل پیش بینی نبود. ووکا در حالی که پشت میز زهواردرفته محل اختفایشان که خانه ای محقر در یکی از محله های الیسیوم بود ، مرتب صندلی اش را روی دو پایه عقبش بلند میکرد و دوباره برمیگرداند گفت: باورم نمیشه چه اتفاقی داره میوفته. ارتش سیلورپاین داره وارد جنگ بزرگی میشه
اسپارک سمت دیگر میز نشسته بود کاغذهای زیادی بینشان روی میز پراکنده بود. او گفت: این قضیه ارزش کار ما رو بیشتر میکنه باید بتونیم جلوشو بگیریم. اگه بتونیم جادو رو برگردونیم....
- پدربزرگ اسپروس خیلی اشتباه کرد باید همون موقع که این عوضی کوچیک بود میکشتنش
اسپارک بی توجه به جمله آخر ووکا گفت: خب پس لگاتوس با ارتش میره.
اسم او را روی برگه ای نوشت ووکا به کاغذ نگاهی انداخت نام تایگریس و واران هم در برگه به چشم میخورد. اسپارک گفت: مالوم هم که در خانه خودش در دهکده زندانیه.
- خوبه. توطئه همون جایی خفه میشه که بوجود اومده بود.
- آره مالوم خیلی نمک نشناسه به سختی باورم شد تمام جلسات مهم تو خونه اون و تحت حمایت اون برگزار شده
- ریپولسی چی؟ سخت ترین قسمت نقشه دسترسی به ریپولسیه
- به همین خاطر دقیق ترین برنامه ریزی مون در مورد ریپولسی اجرا میشه
در همان لحظه ريپولسي پشت در اقامتگاه منتظر ايستاده بود و سعي ميكرد بفهمد چه صحبت هايي رد و بدل ميشود صحبتهايشان قابل فهم نبود و به صورت مبهم شنيده ميشد، آكوييلا خواسته بود ميز غذايشان را در سلول آماده كنند و حالا جام شراب خوشرنگي به اسپروس تعارف ميكرد . اسپروس با سو ظن جام را گرفت و جرعه اي نوشيد آكوييلا هم از جام خودش نوشيد و گفت: به كمكت احتياج دارم در صورتی که این لطف رو در حق من بکنی...
اسپروس گفت: من ماموريتي دارم که بر همه چیز مقدم است
آكوييلا خنديد: حتما ميخواي دنيا رو از وجود ناپاك من پاك كني؟
صداي آكوييلا كم كم دور ميشد و كلماتش مفهومشان را از دست ميدادند و صورتش در هاله هاي نور فرو ميرفت. چرا نمیخواست به خواسته این مرد عمل کند؟ مگر چه مشکلی پیش می آمد؟ شاید هم زنده می ماند. بدون دلبان
آكوييلا از نگاه خالي قرباني متوجه شد معجون تاثيرش را گذاشته از جيب بالاپوشش بطري كوچكي مملو از ماده اي طلايي رنگ خارج كرد كنار زنداني نشست و خيلي دوستانه گفت: من ميدونم كه تو ماموريت مهمي داري
اسپروس با صدايي كم جان گفت: بله
-چطوره كمكت كنم برادرزاده عزيزم
و سپس بطري حاوي كاستد را به لبان او نزديك كرد و ادامه داد: تا وقت هر دومون کمتر گرفته بشه
ريپولسي كه براي شنيدن صحبت ها زير پنجره سلول آمده بود با شنيدن جمله آخر آكوييلا برخود لرزيد.
اما تاثیر معجون کوتاه مدت بود و خیلی زود کمرنگ شد. اگر تن به خواسته اش میداد رسالتش چه میشد؟ باید جلوی پیدا شدن تمام کتیبه ها گرفته میشد. صداي كم جان اسپروس مجددا شنيده شد: نه من كرونام( اسم دلبانش) را هنوز احتياج دارم نميتونم اين كارو بكنم
آكوييلا جام شراب را دوباره دستش داد اينبار اما زنداني از نوشيدن امتناع كرد انگار از چيزي نامرئي ترسيده بود آكوييلا با خشم گفت: بخور
نگاه اسپروس حالا مملو از ترس بود معلوم نبود به چه چيزي مي نگرد اما از آن مكان و زمان خارج شده بود و به تصويري ترسناك در ذهنش مينگريست. در اثر خوردن شراب مسموم وارد دنیای توهمات شد. چیزی که هدف ایسی بوکو و آکوییلا نبود.
ناگهان از ترس ناديدني وحشتناكي كه ميديد فرياد زد و آكوييلاي متعجب را به گوشه اي پرت كرد . خشمگين به سمت آكوييلا يورش برد. ريپولسي ديگران نتوانست دخالت نكند صداي برخورد آكوييلا بر زمين را كه شنيد با عجله وارد اقامتگاه شد آكوييلا از لحظه اي حواس پرتي اسپروس كه در اثر ورود ريپولسي ايجاد شد استفاده كرد و زنداني را كه حالا وارد درگيري با او شده بود به گوشه اي پرت كرد.
او را به حال خود رها کرد و از زندان بیرون آمد و ریپولسی بهت زده را باقی گذاشت.