بی آغاز بی پایان
فصل سوم-قسمت شصت و سوم
آماده سازی ارتش سیلورپاین برای حرکت به سمت پالاک سریع تر از پیش بینی آکوییلا انجام شد مشخص بود که تمرینات نظامی سختی که سربازان زیر نظر درجه داران باسمنی انجام داده اند بی نتیجه نبوده است. تایگریس با انگیزه در پیشبرد اهداف جدید پادشاه از هیچ کوششی فروگذار نبود شب و روز در تلاش بود تا زودتر از موعد ارتش را آماده کند. جنب و جوش سربازخانه های اطراف الیسیوم از چشمان خبررسان های کیه درو و اسپارک نیز مخفی نمانده بود. کیه درو که میدانست عزیمت ارتش چقدر کارها را آسان میکند از اخباری که می شنید خرسند میشد. نیروهای او نیز در آمادگی کامل بودند و مترصد شنیدن خبری از اسپارک تا جزییات هماهنگی ها را به آنها برساند.
لگاتوس که تا قبل از اعلام آکوییلا نمیدانست باید همراه ارتش به جنگ برود، حیران و متعجب از تصمیمی که نمیدانست چه منطقی پشت آن است، بدون هیچ مخالفتی سعی میکرد در برنامه ریزی ها به تایگریس کمک کند. فرمانده جوان از این دخالت ها خوشش نمی آمد میخواست در اولین لشرکشی خودنمایی کند ولی خیلی زود متوجه شد نیاز به کمک دارد . علاوه بر لگاتوس چند فرمانده با تجربه تر نیز به دستور آکوییلا به آن دو پیوستند تا شورای جنگ اولین جلسه اش را در قلعه باستانی زیر نظر آکوییلا تشکیل دهد.
در همین مدت با هماهنگهایی که تسوکا انجام داده بود چند کشتی باسمنی مجددا به نایان حمله کردند. حمله جدید باسمن ها به نایان با مقاومت ارتش آماده لرد ویلیس مواجه شد. در یک سلسله حمله های دو روزه کشتی های باسمنی نتوانستند به ساحل نزدیک شوند اما زمان کافی برای حرکت ارتش شمالی ریورزلند به سرکردگی موناگ فراهم کردند. بدین ترتیب ارتش شمالی بدون مزاحمت به سمت بارادلند رهسپار شد.
در بارادلند سیمپرسون و تروپی در پی اطلاعاتی در مورد کتیبه ها از مردان بی سرزمین بودند. اما چیز دندانگیری نصیبشان نشده بود . تلاششان برای برقراری ارتباط با آنها و حرف کشیدن ازشان بی نتیجه بود. تا اینکه متوجه خروج کاروان سلطنتی به سمت وگاماناس شدند.تصمیم گرفتند با فاصله ای از پشت کاروان حرکت کنند. تروپی مطمئن بود اخبار وگامانس در به انجام رساندن ماموریتشان موثرتر است.
در دزرت لند والتر وارد قصر پادشاه شد نامه ای که از قصر برای موریس فرستاده شده بود را همراه داشت. در زمانی مناسب آنرا از میز کار موریس کش رفته بود. حالا میدانست آن دست خط ریز متعلق به کیست. برای دیدن مادونا اجازه ملاقات خواست. هنگام ملاقات جعبه ای مملو از گل های کم یاب درومانی که با سلیقه خشک شده بود به مادونا تقدیم کرد. مادونا متوجه کاغذ کوچک تا خورده میان گل ها شد. در زمان مناسب کاغذ را گشود. نامه خودش بود. با دستانی لرزان به خطوطی که پشت نامه نوشته شده بود چشم دوخت.
- این نامه را بسوزانید و تلاش کنید تا شارلی را بدون مزاحم ملاقات کنم
در قصر باستانی امپراطوری سیلورپاین، آکوییلا دقایقی که در زندان اسپروس بود را با خود مرور میکرد. لحظه ای وحشت در نگاه قربانی اش موج زد و باعث شد به سمتش حمله ور شود. چه بود؟ اسپروس شاهد چه صحنه ای بود؟ این بار باید دقیق تر عمل میکرد تا آن روز نمیخواست کسی وارد ماجرا شود ولی حالا که پیروزی در یک قدمی اش بود دیگر تعلل ممکن نبود. ایسی بوکو و ریپولسی را فراخواند تا برای انجام عملیات همراهی اش کنند.
اسپروس ساعات سختی را میگذراند. صحنه هایی که فکر میکرد کابوس شبانه اش بوده است چنان واقعی بود که بوی گوشت کباب شده سربازان هنوز در دماغش بود. پشته هایی از کشته شدگان با لباس های ارتش هر چهار اقلیم که به آرامی میپوسیدند و بوی تعفنشان تمام دشت را پر کرده بود . دشتی مه آلود و تاریک که انگار هیچ وقت طلوع خورشید را نخواهد دید.
صدای صفیر تیرهایی که در تاریکی مسیرشان مشخص نبود لرزه بر اندان زنده ها می گذاشت. عبور قطره درشت عرق را در پشتش احساس میکرد. صداهای نا آشنایی که مشخص نبود از حلق چه موجوداتی خارج میشود خبر از ورود نیروهای جدید دشمن را میداد. آن موجودات ناشناخته به میدان نبرد نزدیک می شدند. سربازان نمیدانستند باید چه کار کنند. صدای فریاد هایی که دستور عقب نشینی میداد از عقب جبهه شنیده میشد. اما آنها که مانده بودند توان عقب نشینی نداشتند.
صدای باز شدن در اتاق او را به خود آورد لباسش از عرق خیس شده بود او را به اتاق امپراطور بردند. بعد از مدت ها وارد اتاقی شد که زمانی اتاق کارش بود. او را به صندلی بستند هنوز نمیدانست چه سرنوشتی در انتظارش است و چیزی هم از آن شب کذایی به یاد نداشت.
ریپولسی و ایسی بوکو قبل از احظار چیزی از نقشه نمیدانستند. ایسی بوکو که سازنده معجون بود نمیدانست قرار است شاهد چه اتفاق بزرگی باشد او آنجا بود تا در صورت بروز هرگونه اتفاق پیش بینی نشده بتواند راه حلی بیاندیشد و ریپولسی تنها کسی بود که در نبود تایگریس و لگاتوس ، آکوییلا به او اعتماد داشت.
آکوییلا تعارفات معمول را کنار گذاشت و رو به ریپولسی دستور داد تا جام حاوی سم را به قربانی بخوراند. اسپروس مقاومت کرد اما دستان پر قدرت ریپولسی چفت آرواره اش را گشود تا سم را در حلقش بریزد. دستان ریپولسی میلرزید.
نگاه اسپروس خالی شد آکوییلا جام مملو از نوشیدنی طلایی را جلو آورد و گفت: برادرزاده عزیزم....
باز هم وحشت و ترس، بوی تعفن و دود، صدای موجوداتی ناآشنا و ناله زخمی ها
گرمای نفس های آکوییلا به گونه اش میخورد ، بوی آشنای توتون مرغوب سیلورپاینی از نفس های عمویش به مشام میرسید. نوشیدنی طلایی رنگ نیز در دهانش ریخته شد.
در میدان جنگ بودند صدای چکاچک شمشیرها در تاریکی شب به گوش میرسید سربازان نیروهای متحد به سختی حریفشان را میدیدند اما نیروهای باسمنی با جادو قادر بودند به خوبی حرکات حریف را ببینند همین مزیت به آنها کمک کرده بود که بتوانند به سرعت در جنگ تن به تن پیروز شده و به جلو حرکت کنند.
- برادرزاده عزیزم
آکوییلا آنجا ایستاده بود ریسمان طلایی رنگی در دستانش بود که سر دیگرش به سگ هاسکی کوچکی میرسید سگ بیحال خوابیده بود. اما کرونام هشیار بود و به آکوییلا دندان قروچه میکرد. آکوییلا لبخند زد .
- بیا جلوتر. بهتره هرچه سریعتر این بازی رو تمومش کنیم وقت زیادی رو تلف کردیم
او هم دیگر نمیخواست ادامه دهد. خسته بود و نیاز به استراحت داشت. باید زودتر تن به خواسته او میداد تا خود را برهاند. دو سرباز در چند قدمیشان میجنگیدند. سرباز باسمنی سرباز اکسیموسی را به زمین کوفت و شکمش را درید خون قربانی به صورت اسپروس هم پاشید. باسمن قاتل بدون لحظه تامل به سمت سرباز دیگری یورش برد . نیروهای متحد با تاریکی مشکل داشتند. تاریکی برای آنها چون پرده ای بدون روزن بود. آکوییلا به سرعت به سمتش آمد و گفت: دلبانتو بده به من
حواس اسپروس پرت صحنه های جنگ بود. صدایی در مغزش میگفت: بجنگ
اسپروس به ندای ذهنیش گوش داد شمشیری از پایین پایش برداشت آکوییلا مچ دستش را گرفت: اول دلبانتو بده بعد هرجا خواستی برو
اسپروس با حرکتی مچ دستش را آزاد کرد و گفت: باید کمکشون کنم
صدای ذهنش مرتب میگفت: بجنگ با دشمن بجنگ باید به تاریکی غلبه کنی. متوجه سنگی نورانی روی زمین شد. به سنگ چنگ زد. مزه معجون مسموم را دوباره روی زبانش احساس کرد. دوید تا سنگ را در دستان سربازی که در نزدیکی اش میجنگید بگذارد. جادوی تاریکی برای سربازی که سنگ در دستانش قرار گرفته برای مدت کوتاهی باطل شد حالا او هم میتوانست حرکات دشمنش را به خوبی تشخیص دهد. سنگ دیگری برداشت تا در دستان سرباز دیگری بگذارد حالا او ناجی شده بود.
آکوییلا کف زمین افتاده بود و به خود می پیچید اسپروس روی صندلی ای که به آن بسته شده بود مرتب تقلا میکرد. آکوییلا به هوش آمد با عصبانیت به سمت اسپروس رفت و درحالی که صندلی اش را تکان میداد فریاد زد: دلبانتو بده.....
ریپولسی امپراطور خشمگین را کشید تا از قربانی دور کند. چنان با شدت این کار را کرد که آکوییلا بر زمین افتاد. آکوییلا خشمش را متوجه او کرد و گفت: چی کار میکنی دیوانه
ریپولسی گفت: نباید بکشیش
آکوییلا بلند شد به سمتش حمله کرد ایسی بوکو این بار دخالت کرد: قربان مراقب باشید ما برای کمک به شما اینجاییم اگر اون مرد کشته بشه شما به هدفتون نمیرسید.
ریپولسی با صدایی که از شدت هیجان و استرس دو رگه شده بود گفت: درسته قربان
آکوییلا مطمئن بود اگر در اتاق بماند اسپروس را خواهد کشت با عجله از اتاق خارج شد. ریپولسی دستان اسپروس بی هوش را گشود تا او را به سمت زندانش ببرد.
نیمه های شب به بهانه سرکشی به نگهبانان شیفت از خانه اش خارج شد از یکی از خدمتکارانش خواسته بود کالاسکه او را آماده کنند. وارد زندان اسپروس شد و نگهبان را برای مدت کوتاهی مرخص کرد. زیر بازوان مرد بیحال را گرفت و او را در تاریکی از زندان خارج کرد او را به کول گرفت و از بیراهه به سمت اقامتگاه خودش برد. آنجا او را در کالاسکه گذاشت. هنگامی که کالاسکه به نگهبانی ورودی رسید سرش را بیرون آورد و فریاد زد در را بگشایند او رئیس گارد محافظ باید برای کار مهمی از دهکده امپراطوری خارج میشد. درها گشوده شد. ریپولسی به موقعیت هایی فکر میکرد که به آنها پشت کرده بود تا مردی را که محق تشخیص داده بود از مرگ نجات دهد.