خانه
294K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۹:۰۵   ۱۳۹۸/۹/۱۹
    avatar
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

     بی آغار، بی پایان

    فصل سوم: آخرین کتیبه  قسمت هفتاد و سوم

    آدولان سرگروه جادوگرانی که بعد از شکست ماموریتشان در دزدی کتیبه ها از اکسیموس، چند وقتی بود در نزدیکی بارادلند در مهمانخانه ای ساکن شده بودند به همراه دو تن از جادوگران در کنار یکدیگر قدم میزدند از بیشه زار نیمه سوخته ای که در نزدیکی مهمانخانه بود میگذشتند. هر کدام چند حیوان کوچک شکار کرده بودند شکارها همگی بدون بکاربردن ابزار معمول شکار انجام شده بود و لاشه ها خون آلود نبود. آدولان گفت : دیگه وقت عمله شاید همچین فرصتی دیگه دست نده میدونم سخته ولی با گذشت زمان کارمون راحت تر نمیشه بنابراین بهتره بیشتر از این دیگه معطل نشیم.

    یکی از همراهانش که مرد جوانی بود گفت: ما هر روز داریم تمرین میکنیم آدولان و هر روز بهتر میشیم پسر بدبخت صاحب مهمانخانه دیگه کاملا شب و روزشو گم کرده بچه ها مرتب تسخیرش میکنن

    آدولان لبخند زشتی زد و گفت: تسخیر خیلی کار راحتی نیست بعضی ها تمام عمرشون تمرین میکنن ولی نمیتونن راحت انجامش بدن بنابراین صبر کردن بیشتر وقت تلف کردنه. تا همین حد هم ما کارمون راه میوفته. این گروه سرباز که دیروز از بارادلند خارج شدن قبل از ورود به شهر باید تسخیر بشن هر لحظه ممکنه شهر توسط باسمن ها محاصره بشه و من دیگه راهی برای ورود به شهر به ذهنم نمیرسه.

    سربازان موناگ که برای سرکشی و بررسی اوضاع هرچند روز یک بار از شهر خارج میشدن معمولا طی دو روز گشت زنی در اطراف با اخبار جدید به شهر بر میگشتند. به نظر میرسید ارتشی که برای محاصره و فتح بارادلند از بدنه اصلی لشگر باسمن ها جدا شده و به آن سمت می آید به زودی شهر را محاصره کند. تمام دهکده ها و شهرهای اطراف حالا دیگر خالی از سکنه بود صاحب مهمانخانه ای که آنها در آن سکنی داشتند هم وسایلش را جمع میکرد تا به سمت شرق عزیمت کند. فکر میکرد جادوگران مهمانش همراهش خواهند رفت و امنیتش را حفظ خواهند کرد. اما اشتباه میکرد. جادوگران با حیله سربازان موناگ را به آنجا کشاندند و با آنها درگیر شدند. شمشیر در برابر جادو، تیغ در برابر اشعه های مرگبار طلسم ها، مهمانخانه به آتش کشیده شد. جادوگران با خونسردی میزبان و خانواده اش را در میان شعله های آتش رها کردند تا مانند سربازان کشته شده، بوی گوشت سوخته شان فضا را پر کند.

    سپس در هیئت سربازان ریورزلندی در حالی که نشان خانوادگی فابرگام را حمل میکردند با باقی مانده سربازان مسخ شده از دروازه بارادلند گذشتند و وارد شهر شدند.

    در نیزان به موناگ خبر دادند که نیروهایی که برای گشت زنی فرستاده شده بودند با اخبار جدیدی بازگشتند. محاصره بارادلند خیلی کمتر از هفت روز آینده آغاز میشد. آنها آماده بودند خندق ها پر شده بود و انبارهایشان انباشته از آذوقه های غارت شده بود. موناگ جلسه ای خصوصی برگزار کرد و دستور داد قوانین سفت و سختی وضع شود و کوچکترین نافرمانی با مجازات مرگ پاسخ داده شود. هرچه از جمعیت کاسته میشد روزهای بیشتری میتوانست شهر را پابرجا نگه دارد.

    در وگاماناس شاردل با بیصبری به لابر خیره شده بود از نگاه خشمگین لابر خوانده بود که گروه نجات بدون گلوری و کودکان همراهش بازگشته اند. سیمون خسته تر از همیشه پشت لابر ایستاده بود در فکر بود. شاردل بلند شد در حالی که آنها را دور میزد از چادر خارج شد و با سرعت به سمت چادر فرماندهی نیروهای مشترک میرفت که لابر خودش را به او رساند و بازویش را گرفت: میخوای چی کار کنی شاردل؟

    شاردل با صدایی که از شدت خشم دورگه شده بود گفت: ميخوام براي نجات پسرم اتان اقدام جدي بكنم. 

    بازویش را از چنگ لابر بیرون کشید و به ملازمش گفت: ترتیب یه جلسه فوری با ملکه اکسیموس و پادشاه دزرت لند رو بده. خصوصی فقط خودمون سه نفر.

    در دیمانیا مادونا کنار جسد مومیایی آندریاس که زره پوش شده ایستاده و به شمشیری سنگی تکیه داده شده بود  نشست و در سکوت به خطوط نورانی ای که از پنجره های رنگی مرتفع به روی زره میتابید خیره شد. بعد از بازگشت برنارد و بی اعتنایی اش به او، مدتها بود که آنجا خلوت گاهش شده بود. ولیعهد بعد از مرگ برادر و در پی اتفاقاتی که افتاده بود انگار چند سال بزرگتر شده بود علاقه ای که روزی به مادونا داشت حالا انگار متعلق به خیلی سال پیش بود که حتی جزییاتش را به خاطر نمی آورد. در حالی که در کنار فرماندهان دیگر با عجله راه میرفت به گزارشی که آنها در مورد ناوگان دریایی و تعداد کشتی هایی که از دست داده بودند گوش میداد.سپس نامه اي برای لئوناردو نوشت ميخواست اطلاعات دقيق تري در مورد ديده ها و شنيده هايش از سيلورپاين بگيرد.

    جلسه طبق خواسته شاردل تشکیل شد. لابر خشمگین از اینکه شاردل او را در چنین جلسه مهمی شرکت نداده در اردوگاه قدم میزد که فابیوز را دید. فابیوز فرمانده پياده نظام ریورزلند تازه خبر مرگ پدرش به دست کودتاچیان در نیزان را شنیده بود و در آن لحظه با یکی از فرماندهان زیر دستش تمرین شمشیرزنی میکرد. لابر با دیدن چهره برافروخته اش فهمید که اگر او را به کناری نکشد حریفش را خواهد کشت. حریف چنان درگیر دفع ضربات پی در پی فرمانده اش بود که فرصت نمیکرد کمک بخواهد. لابر به سمتشان هجوم برد و شانه فابیوز را گرفت و او را به شدت عقب کشید. حریفش شمشیرش را به کناری پرت کرد و نفس نفس زنان در حالی که پهلوهایش را گرفته بود دولا شد. فابیوز به زمین افتاد لابر گفت: خشمتو برای دشمنت نگه دار مرد

    فابیوز شمشیرش را رها کرد و از گروه جدا شد. لابر به دنبالش رفت. چشمان سرخش را برای یک لحظه دیده بود. یکی از سربازان حاضر در صحنه که برای جمع کردن شمشیرها و بردنشان به اسلحه خانه جلو آمده بود گفت: همسر و برادرش در حال فرار از دست باسمن ها هستند پدرش هم که اینجوری کشته شده، نگراني هممونو داره ديوونه ميكنه

    دیگری جواب داد: همه مردم شرایط سختی دارن الان وقت مقاومته. هنوز جنگ اصلی شروع نشده و اين شرايط روحي ماست.

    با تاسف سرش تكان داد. 

    شاردل در آن جلسه برای رومل و پلین علت نگرانیهایش را شرح داد. دیگر وقت پنهانکاری نبود آن دو باید میدانستند که شاردل برای نجات جان فرزندش تن به هر هزینه ای خواهد داد. پلین پخته تر از همیشه ملکه ای که تلاش میکرد احساسات را در سایه منطق نادیده نگیرد، او را در آغوش گرفت و از او خواست که خویشتن دار باشد. رومل هم به تازگی فرزندی از دست داده بود و بیش از همه درد شاردل را میفهمید اما برای آنها مهمتر از جان عزیزانش، مقاومت در برابر باسمن ها بود که ارزش داشت.به هرحال قرار شد نامه اي به فرماندهان نيروهاي ويژه در ريورزلند كه براي ترور قاتلان باسمني فرستاده شده بودند، بفرستند تا در كنار ماموريت اصليشان به دنبال كسب اطلاعات در مورد گلوري و كودكان همراهش و در صورت لزوم نجاتشان باشند.

    .... 

    میزی فرمانده سابق سواره نظام ریورزلند که به دستور ملکه از همراهی ارتش کنار گذاشته شده و به نایان فرستاده شده بود حالا مدتی بود که با همراهی ارتش غربی ریورزلند به سمت شرق میگریخت. با اضطراب و ترس چشمانش را گشود عرق سردی بر بدنش نشسته بود روزها و شبهای طولانی همراه ارتش در میان جنگل ها و بیشه زارها اسب رانده بود . نگرانی مداوم شیره جانش را مکیده بود. هر بار که برای ساعتی چشم برهم میگذاشت ذهن خسته اش ملغمه ای از تصاویر مردان و زنان سلاخی شده، کودکان رها شده، بدن های بی سر و صدای نعره وحشیانه سربازان برایش آماده میکرد تا خسته تر از قبل از خواب بیدار شود.

    فرانسیس ریتارد برادر فابیوز ریتارد و برادر زاده لرد ویلیس ریتارد فرماندار نایان، هم شرایط بهتری نداشت. مدت ها بود که برای لحظه ای آسایش نداشتند ترس همیشگی از رسیدن ارتش دشمن که گاهی سایه شومش را بر خود احساس میکردند دیوانه کننده بود. دانستن این نکته که شهر ها و روستاهای که در مسیر حرکتشان نبودند و مردم بدون حمایت ارتش فرار میکردند شاهد چه وحشیگریهایی بوده تحمل اوضاع را سخت تر میکرد صبح روز قبل فرانسیس از شدت خشم پدرخانواده ای که حاضر به رها کردن مزرعه اش نمیشد و اجازه فرار خانواده اش را هم نمیداد جلوی چشم فرزندان کوچکش کشته بود. حالا فکر اینکه خیلی بهتر از باسمن ها نبوده، رهایش نمیکرد.

    میزی از چادر بیرون آمد هوای گرگ و میش سحر سوز سردی داشت که اشک از چشمانش سرازیر کرد. متوجه شد که نگهبان آن بخش از اردوگاه که چادر او در آن قرار داشت کنار آتش درحالی که به درختی تکیه داده است خوابش برده . با خشم به سمتش هجوم برد و سرش فریاد زد. نگهبان تکان نخورد وقتی میزی به قدر کافی به او نزدیک شد متوجه شد که گردن مرد بیچاره را بریده و سپس دوباره بر روی سرش قرار داده اند. صدای فریاد او چند نفر دیگر را از چادرشان بیرون کشید. جنایت کار هرکسی که بود نشان دیگری از خودش باقی نگذاشته بود انگار میخواست به آنها نشان دهد که دشمن چقدر به آنها نزدیک است. لرد ریتارد عموی فرانسیس به نیروهای جلویی ارتش دستور داد که به سرعت حرکت کنند و تا جای ممکن بدون استراحت اسب برانند و تمام مردم را به سمت شرق حرکت دهند فرماندهی این بخش از ارتش را به عهده فرانسیس گذاشت و بخش دیگر به فرماندهی میزی با تاخیر نسبت به گروه اول حرکت کنند تا بتوانند آنها را پوشش دهند. میزی به شدت مخالف بود این تقسیم آنها را ضعیف میکرد اما لرد ریتارد بر سر تصمیمش ماند. میخواست در صورت بروز حمله از سمت باسمن ها گروه دوم آنها را معطل کنند تا مردم همراه گروه اول فرصت فرار داشته باشند. خودش هم با گروه دوم میماند. فرانسیس اصرار داشت که فرمانده گروه دوم باشد تا میزی و عمویش همراه گروه پیشرو بروند این پیشنهاد هم مورد موافقت لرد ریتارد قرار نگرفت.

    خورشید نیمه راهش به میانه آسمان بود که گروه پیشرو آماده حرکت شدند. فرانسیس عصبانی و ملتهب از تصمیم گیری عمویش در حالی که انگشتانش را چنان به دسته شمشیر فشره بود که سفید شده بود از آخرین کارها فارغ شد و برای خداحافظی نزد میزی آمد

    -        ریتاردها بعضی مواقع یک دنده میشن درک نمیکنم چرا عموم حاضر نشد من به جای تو اینجا بمونم.

    -        اون حرکتی که دیروز صبح انجام دادی و پدر اون خانواده رو کشتی باعث این تصمیم شد. لرد ریتارد میدونه هیچ کس مثل تو نمیتونه وخامت اوضاع رو نشون بده و مردم و ترغیب کنه سریعتر حرکت کنند و من باهاش موافقم تو فرمانده بهتری برای گروه پیشرو هستی. ما هم پشت شما میاییم . فقط باید مطمئن بشیم میتونیم به قدر کافی بین ارتش اونا و مردم فاصله بندازیم. گاهی آرزو میکنم کاش میشد نخوابیم.

    فرانسیس کمی احساس آرامش کرد شمشیرش را در غلافش فرو کرد تا او را در آغوش بکشد. در گوشش زمزمه کرد: لطفا زنده بمون من نمیخوام تنها پیش فابیوز برگردم

    میزی خندید با خشونتی طنز آمیز خودش را از آغوش او جدا کرد و گفت: مطمئن باش

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۲۰/۹/۱۳۹۸   ۱۵:۲۹
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان