خانه
290K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۴:۰۵   ۱۳۹۸/۱۰/۳
    avatar
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    بی آغار، بی پایان

    فصل سوم: آخرین کتیبه قسمت هفتاد و پنجم

    تایگریس خشمگین بود حالا که در چادر پادشاهش و در حضور او تنها بودند می توانست احساسات درونی اش را نشان دهد.

    -         قربان برام واقعا غیر قابل تحمله این بی حرمتی به شما هر دستوری بدید برای درست کردن این شرایط انجام میدم

    آکوییلا به او نگریست. در نگاهش محبتی بود که تایگریس تا به حال از سمت او شاهدش نبود. کمی آرام شد و احساس مسرت کرد. آکوییلا از پشت میزش بلند شد و به سمت او آمد وقتی در برابر نور مشعل قرار گرفت تایگریس جای زخم روی گونه اش را دید که به دقت بخیه شده بود. گفت:  فعلا باید تحمل کنی. زمان مناسب که برسه میتونی انتقام بگیری. یادت باشه بهترین کمکی که به من میتونی بکنی کشتن اسپروسه تا بعدا به وقتش حسابه این جوانکو برسم.

    سپس به سمت صندلی راحتی ای که کنار آتش گذاشته بود رفت و در حالی که خود را روی آن رها میکرد گفت: پادشاه بی ارتش مثل یه گرگ تنها و بدون دندون باید منتظر مرگ در فراموشی باشه. امیدوارم بتونم ارتشمو پس بگیرم.

    اسپارک با اولین کشتی به ساحل دزرتلند رسید بلافاصله با فرمانده نیروهای مرزی دزرتلند دیدار کرد و از آنجا با همراهانش به سمت اردوگاه مرکزی فرماندهی حرکت کرد. دستور داشت که هر چه سریع تر خودش را به آنجا برساند تا هماهنگی های لازم برای الحاق ارتش سیلورپاین به ارتش متحد را فراهم کند. در همین اثنا دو سوم از ارتش روی آب به سمت دزرت لند میراندند. ورود اسپارک به مرکز فرماندهی بدون تشریفات بود درخواست کرد بلافاصله با پادشاه و ملکه های سه اقلیم ملاقات کند. حامل پیام مهمی برای آنها بود.

    رومل گودریان، پلین و شاردل به زن میانسال چشم دوخته بودند . خسته بود و گرد و خاک موهای درخشان قرمزش را کدر کرده بود. فقط فرصتی یافته بود تا لباسش را عوض کند اما نخواسته بود به خاطر یک حمام ، آنها را معطل نگه دارد. سال گذشته در آستانه ازدواج ملکه، ریورزلند را ترک کرد کرده بود، شاردل به او گفته بود که اسپروس بسیار خوش شانس است که کسی همچون او را در کنار خود دارد. در دزرت لند شارلی را به دربار سپرده و به دنبال پادشاه گم شده اش به سیلورپاین برگشته بود و نمیدانست آیا آنها در مراقبت از بانوی سیلورپاین تمام تلاششان را کرده اند یا خیر و نمیخواست قبل از ملاقات با شارلی قضاوت کند . ديدار اسپارک با ملکه پلین به زمان معاهده لیتور برمیگشت انگار که دهها سال پیش بود نگاه پلین به وضوح تغییر کرده بود. جای سایه پرفروغ جسارت که سه سال پیش اسپارک را متحیر میکرد، ذکاوت نشسته بود. نفس عمیقی کشید و شروع کرد:

    -         سروران من بسیار خرسندم که پس از جانفشانی های فراوان یاران وفادار پادشاه سیلورپاین و کمک های بی دریغ پادشاهی دزرت لند هم اکنون میتونم پیش شما به نمایندگی از پادشاه اسپروس بنشینم و از زبان او با شما صحبت کنم. قبل از هر چیز باید بگم پادشاه من به خوبی مطلع ست که چند ماهی که اكوييلاي غاضب بر مسند قدرت نشسته بود چه لطمات جبران ناپذیری به همه ما زده. ارتش باسمنی در سایه حمایت او از خاک سیلورپاین گذشتند و وارد ریورزلند شدند.

     با نگاهی نگران و مغموم به شاردل نگریست که لبانش را سخت به  هم ميفشرد. مکثی کرد و ادامه داد: من حامل پیام مهمی از سمت پادشاهم در خصوص کتیبه ها هستم

    رومل با گشاده رويي گفت: ميشنويم بانو اسپارك

    اسپارك كمي معذب بود در صندلي اش جا به جا شد و گفت: قربان اسپروس به جد معتقده که این بلبشویی که ما الان درش گرفتار شدیم بی ارتباط با پیدا شدن کتیبه ها نیست.

     پلين متعجب پرسيد: چطور؟

    شاردل نگاهش را به او دوخته بود و گودريان آرنجش را روي ميز گذاشت  و با دقت گوش ميداد

    - سروران من جناب اسپروس ادله اي داره كه نشون ميده پيير اكسيموس ناخواسته جادويي رو فعال كرده كه در نهايت به ضرر همه ما تموم شده

    پلين در حالي تلاش ميكرد لحن صدايش را كنترل كند گفت: شما داريد وليعهد اكسيموسو به بي تدبيري محكوم ميكنيد؟ در حالي كه به گفته خودتون اين نابساماني سيلورپاين بود كه راه رو براي ورود بي دردسر ارتش باسمن ها باز كرد!!!

    اسپارك با لحن ملايمي روبه پلين گفت:  جسارت نکردم بانو اما مطمئنم به این موضوع فکر کردین که چرا ارتش باسمن ها به این سرعت قدرتمند شد.

    رومل متفکرانه و با لحنی که نشان از اشتیاقش برای شنیدن ادامه صحبت های اسپارک بود، گفت: بله این سوال برای همه ما مطرح بوده. جاسوسان ما در باسمنیا جز در همین اواخر هیچ وقت گزارش نگران کننده ای از اونجا مخابره نکرده بودند.

    پلین  پرسيد: و پادشاه شما فکر میکنند علت این قدرت باسمن ها چی بوده؟

    اسپارک گفت: يه جادوي ناشناخته كه بي ارتباط با فعال شدن جادوي كتيبه ها نيست، هر چي كه هست با پيدا شدن كتيبه ها فعال شده

    پلین همچنان با شک و تردید به موضوع مینگریست گفت: جناب اسپروس بر چه مبنایی این موضوع رو مطرح کردند؟

    -         کتب باستانی، نوشته هایی که از عالمان و جادوگران کهن برامون مونده

    -         صحبت های شما برای من نامفهوم و مبهمه بانو، از چه جور جادویی حرف میزنید؟

    -         بانوی من، من اینجام تا بهتون هشدار بدم که دست از پیدا کردن کتیبه ها بردارید و کمی تعلل کنید تا اسپروس به اینجا برسه و موضوع رو روشن تر کنه

     رومل گلویش را صاف کرد : به هر حال چاره دیگه ای هم نداريم كتيبه آخر خارج از دسترس ماست و اين توفيق اجباري نصيب ما شده تا فعلا از پيدا كردنش صرفه نظر كنيم.

    شاردل گفت: اميدوارم اين دوران شكيبايي مون طولاني نباشه

    رومل نگراني و بي قراري صداي شاردل را مي شناخت و البته به او حق ميداد. دوباره به پشتي صندلي اش تكيه داد و گفت: من انقدر به اسپروس اعتماد دارم كه به خواسته شون عمل كنم و براي پيدا كردن كتيبه آخر دست به اقدام جدي نزنم.

    شاردل گفت: دوستی شما و اسپروس که بر هیچ کس پوشیده نیست جناب گودریان ولی باید دید مصلحت ارتش متحد بر چه چیزیه. اگر فرزندان شما هم در حال فرار از دست قصابان باسمنی بودند و هر روز تعدادی از اونها سلاخی میشدند بعید میدونم با این آرامش میتونستید از قدرت کتیبه ها صرفه نظر کنید

    پلين لبانش را ميگزيد و سکوت کرده بود. سوال های بی پاسخ ذهنش را مشغول كرده بود

    شاردل رو به او گفت: ملكه پلين علوم ناشناخته در سرزمين شما مدون و منظم به نسل هاي بعد منتقل شده فكر میکنم اگه اطلاعاتی در این مورد وجود داشته باشه علما و دانشمندان شما بتونن کشفش کنند.

    -         بله. من گروهي رو مامور ميكنم تا در این مورد بیشتر تحقیق کنند.

    چهره اسپارك كمي متغير شد احساس كرد مورد توهين قرار گرفته اما نميتوانست از خودش دفاع كند. اسپروس تنها از او خواسته بود جلوي پيدا شدن كتيبه آخر را بگيرد، كه به هر حال خارج از دسترس بود. اجازه گرفت كه جلسه را ترك كند قبل از خروج رو به پلین با مهربانی گفت: بانوی من میخوام مطمئن باشم که شما نسبت به نیت خیر من و پادشاهم نسبت به خودتون و برادر مرحومتون تردیدی به خودتون راه نمیدید. فداکاری های پییر اکسیموس برای مردمش بر ما پوشیده نیست و نشان از روح بزرگش داشت.

    پلین لبخندی از روی ادب زد.

    اسپارک از چادر فرماندهی خارج شد و به سمت چادر خودش حرکت کرد جایی که ووکا با جامی از شراب گوارا در انتظارش بود پس از آن میتوانست حمام کند و خستگی را از تن بشویید. دمی در کنار ووکا بیاساید و ذهنش را از هرچه نگرانیست بزداید. چشمش به دو پسر افتاد که در محاصره سربازان محافظ سیلورپاینی تقلا میکردند. سیمپرسون و تروپی را میشناخت. جلو دویید و گفت: چی کار میکنید ولشون کنید. سربازان خبردار ایستادند. دو پسر  که روی زمین افتاده بودند ایستادند و همراه سربازان ادای احترام کردند اسپارک گفت: شما اینجا چی کار میکنید

    سیمپرسون گفت: بانوی من باید با شما صحبت کنیم

    سیمپرسون برادر کوچک دختری بود که دو سال پیش با پیشکش دلبانش به شارلی به آغوش مرگ رفت سیمپرسون کینه اسپروس را به دل گرفت اما پس از آنکه توطئه ای که به جان پادشاه معزول داشت ناکام ماند فرصت یافت مدتی در کنار اسپروس بماند و پس از آن بود که دشمنی را کنار گذاشت و با تروپی پسر جورجان همراه شد تا ماموریتی برای اسپروس انجام دهد.

    اسپارک خسته تر از قبل و متحیر جلوی آنها با قدم های بلند وارد چادر شد ووکا با دیدن سیمپرسون و تروپی که به دنبال اسپارک وارد شدند جا خورد. اسپارک روی صندلی راحتی نشست و از آن دو نیز خواست بنشینند باید توضیح میدادند چرا آنجا هستند.

    خورشید در حال غروب بود تمام سربازان ارتش از دروازه های لیتور رد شده بودند و بعد از مدتها آرامش حکمفرما بود. دروازه ها بسته شده بود و فرمانده لیتور خوشحال تر از همه میرفت که خودش را برای ضیافت پادشاه آماده کند. افراد باقی مانده در شهر صبح روز بعد شهر را ترک می کردند بدون اینکه مشکل جدی ای را تجربه کرده باشند. فرماندهان نیروهای کمکی که از طرف سه اقلیم برای محافظت از جان اسپروس آمده بودند گوش به زنگ بودند هیچ کدام فکر نمیکردند بتوانند به این آسانی شهر را ترک کنند. اسکاردان بعد از چند روز بیخوابی و کار زیاد بعد از شمارش کشتی هایی که در اسکه لنگر انداخته بودند و سرشماری افراد باقی مانده فقط میخواست یک شام درست حسابی بخورد و بخوابد. خبر رسید پادشاه از همه آنها دعوت کرده شام آخر را در ضیافتی مهمان او باشند. غرولندی کرد و رفت تا لباس بپوشد. کیه درو عذر خواسته بود میخواست پیش افرادش باشد آنها آخرین آهویی که توانسته بودند خارج از حصار شهر شکار کنند روی آتش کباب میکردند. سربازی جلو آمد و گفت: قربان ۵ نفر همراه یک ارابه بیرون دروازه هستند و میخوان بیان تو شهر میگن از عقب نشینی جا موندند. یکیشون یه خانم بارداره

    کیه درو و افرادش با شک و تردید به هم نگاه کردند. بعد اینکه نیروهای دزت لندی را برای تشخیص دوست از دشمن در خط آخر ارتش قرار داده بودند مدتها بود که گروه جدیدی بهشان نپیوسته بود. حالا به نظر رسیدن چند نفر از ناکجا عجیب میامد. یکی از افراد گفت: فراموششون کنید بوی دردسر میاد

    دیگری گفت: و اگر واقعا راست بگن؟

    کسی جوابی نداد. کیه درو چند نفر را فرستاد تا آنها را سبک سنگین کنند. یک ساعت بعد در برابرش ۳ مرد و دو زن قرار ایستاده بودند یکی از زنان که باردار بود خود را در ارابه زیر خروارها لباس کهنه و پتو چپانده بود. مردان ژنده پوش از پیاده روی زیاد پاهایشان تاول زده و رنجور بودند شرایطشان به قدری رقت بار بود که بر هیچ کس تردیدی باقی نمی گذاشت که واقعا مردم بدبختی هستند که از کاروان جامانده اند. کیه درو اما هنوز قانع نشده بود تجربیات یک ساله گذشته او را بدبین و شکاک کرده بود.

    یکی از مردان، گریان خودش را به پای او انداخت و گفت: سرورم سرورم رحم کنید بزارید ما با شما به جنوب بیاییم ما به سختی به اینجا رسیدیم رحم کنید ما سرباز نیستیم

    یکی دیگر از آنها نیز به زانو افتاد و گفت: به مقدسات قسم که فقط روستایی هستیم سرباز نیستیم هیچ وقت سلاح دست نگرفتیم که ای کاش گرفته بودیم و بلد بودیم از خودمون دفاع کنیم

    کیه درو گفت: بهش یه شمشیر بدین

    -        چی؟

    -        یه شمشیر. مگه نمیگی بلد نیستی از خودت دفاع کنی. حالا معلوم میشه

    دست مرد کشاورز شمشیری دادند آنقدر قوی بود که شمشیر را بالا بگیرد اما طریقه نگه داشتنش اشتباه بود. همه به خنده افتادند کیه درو نخندید به یکی از افرادش دستور داد: باهاش مبارزه کن، جدی و به قصد کشت

    در گوشش زمزمه کرد: بکشش

    مرد جلو رفت کشاورز مبهوت باقی مانده بود سرباز محکم به شمشیرش ضربه زد کشاورز به عقب پرت شد زمین افتاد شمشیر از دستش جدا شد دوباره برش داشت تا از خودش دفاع کند باقی همراهانش ترسان ایستاده بودند و به خود می لرزیدند زن میانسال چشمانش را بسته بود و میگریست. سرباز حمله کرد در سومین حمله دست کشاورز را از آرنج قطع کرد. کیه درو به دقت حرکات کشاورز را زیر نظر داشت میخواست ببینند ترس از جان او را وا میدارد تا رقص پای یک مبارز با تجربه را انجام دهد یا خیر. مهاجم با حرکت بعدی شمشیر را در شکم کشاورز فرو کرد. مرد در حالی خون بالا می آورد روی زمین افتاد. بدون اینکه هیچ کدام از حرکاتش به یک حرفه ای شبیه بوده باشد.

    یکی دیگر از کشاورزان میخواست به سربازی که رفیقش را کشته بود حمله کند دیگران دستانش را گرفتند. مرد فریاد زد: همه تون قاتلید به هیچ کدومتون نمیشه اعتماد کرد از دست باسمن ها فرار کردیم حالا باید توسط هم زبونهای خودمون سلاخی بشیم. دلبانش که یک سگ چوپان بزرگ بود در حالی که دندان قروچه میکرد و حالت حمله گرفته بود لحظه ای ظاهر شد و دوباره نامرئی شد. کیه درو دستور داد: بهشون غذا و جای خواب بدید اجازه بدید اون رفیقشونو خاک کنند.

    بعد از تمام شدن ضیافت اسپروس به اقامتگاهش بازگشت این روزها اکثر اتاق ها و تالار های اقامتگاه سلطنتی مورد استفاده سربازان قرار گرفته بود و حالا که اکثرا شهر را ترک کرده بودند در آن سکوت و تاریکی به نظر متروکه می رسید. اسپروس محافظینش را مرخص کرد ریپولسی ایستاد اسپروس نگاه محبت آمیزی به او گرد و گفت: تو ام برو ریپولسی، امشب باید خوب استراحت کنی. وقتی به رختخواب رفت ریپولسی هم اتاقش را ترک کرد و فقط دو سرباز برای نگهبانی بیرون اتاق باقی ماندند.

     چشمانش را گشود نمیدانست چه چیزی بیدارش کرده اما ماهها بود که عمیق نمیخوابید و با کوچکترین محرک خارجی بیدار میشد. بی حرکت در تختش به صدای بیرون از اتاق گوش سپرد. صدای خفه پچپچه ای شنیده میشد به سرعت از روی تخت به زیر رفت به کمرش دست زد تا مطمئن شود خنجرش آنجاست، بود به چالاکی عرض اتاق را پیمود و به سمت شمشیرش رفت دستش را که دراز کرد در به سرعت باز شد و نور مشعل به اتاق ریخت دستش را پس کشید به گوشه تاریکی خزید ورود سه هیکل سیاه پوش را تشخیص داد . مهاجمین به سرعت به سمت تخت رفتند شمشیر را در پرهای تشک فرو کردند. یکی از آنها زمزمه کرد: مطمئنی از اتاق خارج نشده؟

    دیگری نیز با صدایی آرام پاسخ داد: مایا تمام شب اون بیرون نگهبانی داده. مطمئنم تو همین اتاقه

    به نرمی چرخیدند و پشت به پشت هم به گوشه کنار اتاق نظر انداختند یکی از آنها به سمت محل اختفایش آمد تبرش را جلوتر از خود حرکت میداد تا اگر چشمش ندید تبرش طعمه را ببرد. اسپروس به آرمی سرش را دزدید نوک تبر مرد در دیوار چوبی پشتش فرو رفت از قرصت استفاده کرد و به چالاکی خنجرش را در گلوی مرد کرد و پیجاند صدای خرخر مرد که بلند شد خنجر را رها کرد و تبر را از دیوار بیرون کشید حالا یک مرد و یک زن در برابرش بودند از تاریکی بیرون آمد روی دایره ای در مرکز اتاق به میچرخیدند و حریف را سبک سنگین می کردند . مهاجمین شمشیر هایشان را در دستهایشان جا به جا کردند و آماده حمله شدند روی لباسهای کهنه رعیتیشان زره نصفه نیمه ای پوشیده بودند اما اسپروس جز لباس خواب چیزی به تن نداشت و با تبر نیز احساس راحتی نمیکرد زن و مرد مهاجم در یه زمان جلو پریدند تبرش را در مسیر قوسی شکل حرکت داد تیغه های شمشیر در فرو رفتگی تیغه و دسته تبر گیر کردند و کنترلشان از دست مهاجمین خارج شد اما رهایشان نکردند تبرش را که پایین آورد تیغه ها آزاد شدند این بار هر کدام جداگانه حمله کردند حمله یکی را دفع کرد و در برابر دیکری جا خالی داد. چند بار دیگر هم.

    ساعتی بود که صدای مویه زنان کشاورز خاموش شده بود به جز صدای گاه بی گاه قدم نگهبانان شب و صدای سوختن چوب صدای دیگری سکوت شب را نمیشکست. سه نگهبان در چند قدمی سرو کوتاهی جمع شده بودند با غذاهای باقی مانده از ضیافت خودشان را سیر میکردند مشک شرابی بینشان دست به دست میشد. تنها بیست متری از اقامتگاه پادشاه فاصله داشتند و مطمئن بودند صدایشان توسط برف نم نمی که میبارید خفه میشود. یکی از سربازان به دیگری گفت: تو شرط رو باختی و به من بدهکاری چطوره بجای سکه بفرستمت دنبال یه ماموریت.... اون زن میانسالِ رو بیار اینجا عجله کن تا صبح نشده، بی سر و صدا، خدا میدونه چقدر دلم میخوام با یکی بخوابم.

    مخاطبش قهقه زد و گفت: تو مثل یه حیوونی اصلا مهم نیست با کی جفت گیری می کنی

    -         جفت گیریه، اسمش روشه، قرار نیست واسه چند دقیقه لذت خیلی خودمو به دردسر بندازم

    سومی گفت: آشغالهای عوضی فرمانده بفهمه چقدر شما کثیفید....

    بازنده وسط حرفش پرید: تو خفه شی کسی نمی فهمه.

    انجام این ماموریت را به پرداخت سکه ترجیح میداد. به سمت چادر کشاورزان راه افتاد

    سرو صدايي كه از سمت اردوگاه ميامد دو سرباز  را از جا پراند. سرباز برنده در حالی که از بین درختان سرک میکشید ديد كه آشوب از نزديكي ساحل و چادر كشاورزان است. غرید: دست و پا چلفتی!!!

     سرباز بازنده در چادر خالی کشاورزان کمربند چرمی ای یافته بود که برآمدگی بدن زنان باردار را داشت. به يرعت فرمانده اش را مطلع كرد.

    کیه درو کمربند را وارسی کرد تردیدی نمي ماند، فریب خورده  بودند

    نفس اسپروس به شماره افتاده بود تبر برایش سنگین بود نوک شمشیر مهاجمین چند جای بدنش را زخمی کرده بود. اگر قرار بود در آنجا بمیرد ترجیح داد تا آخرین نفس مبارزه کند بنابراین کرونام را ظاهر کرد. سگ هاسکی غرشی کرد و روی زن پرید قبل از اینکه زن عکس العملی نشان دهد گلویش را گاز گرفت زن همچنان مقاومت میکرد و زیر دست و پای کرونام وول میخورد. حالا با یک حریف طرف بود. بهتر شد. با تمام قدرت تبر را بالا برد و نعره زنان به سمت مرد هجوم برد. مرد جا خالی داد اسپروس به سرعت چرخید مرد دستش را بالا برده بود که تیغه تبر از زیر بغلش بدنش را برید از لای دنده ها رد شد و قلبش را پاره کرد. صدای زوزه کرونام حواسش را پرت کرد زخمی شده بود زن خنجری در پشتش فرو کرده بود سوزش کتف کرونام را در بدن خودش هم احساس کرد.

    وقتی کیه درو،‌ ریپولسی و سایرین رسیدند سه جسد روی زمین افتاده بود. هاسکی در سکوت زخم های صاحبش را میلیسید و اسپروس دستانش را محکم روی زخم او فشار میداد. جانشان به هم وابسته بود.

     

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۴/۱۰/۱۳۹۸   ۱۳:۲۲
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان