خانه
290K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۸:۳۴   ۱۳۹۸/۱۱/۲۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    بی آغار، بی پایان

    فصل سوم: آخرین کتیبه  قسمت هفتاد و نهم

    ملکه شاردل اخبار جدیدی از داخل قلعه بارادلند دریافت کرده بود که نشان می داد موناگ به توافق جدیدی با باسمن ها دست پیدا کرده و به همین دلیل ارتش تحت امرش از آمادگی تمام عیار برای مقابله با محاصره خارج شده و سطح جیره بندی غذا در شهر نیز کاهش یافته است، به همین دلیل تصمیمش را گرفت و برای ملاقات بدون تشریفات با پلین حرکت کرد.

    بعد از اینکه نگهبانان ملکه شاردل را به چادر ملکه ی اکسیموس راهنمایی کردند، پلین همه ی حاضران را مرخص کرد.

    شاردل بدون معطلی گفت: ملکه من تصمیم نهاییمو گرفتم، حالا که مطمئن هستم  جان اتان در خطر فوری نیست و آنها اسیر نشدند، اولویت اول من رهبری مردم ریورزلند خواهد بود، می رم اونجا و شخصا بر عملیات عقب نشینی نظارت می کنم، 

    در روزهای گذشته با فرماندهان نظامی ریورزلند آخرین اطلاعات تخلیه مردم رو روی نقشه ها منعکس کردیم.

    من یک مشکل جدی پیش بینی می کنم، اگر باسمن ها حمله جدید رو برای تصرف دیمانیا شروع کنند، سواحل غربی دزرتلند و کارگاه های کشتی سازی آنها در ساحل غربی زودتر از اتمام ساخت 150 کشتی جدید ذزرتلند سقوط خواهد کرد، من باید عملیات تخلیه رو جوری هدایت کنم که قعله ی دور افتاده پیلار آخرین خط دفاعی ریورزلند باشه و بعدا بتونیم مردم رو با کمک تمام نیروی دریایی قاره از طریق بنادر غربی دزرتلند تخلیه کنیم.

    شاردل بعد از گفتن این جمله به سمت نقشه ی بزرگی که در کنار چادر قرارداشت حرکت کرد و از پلین خواست به او بپیوندند.

    شاردل در حالی که قلعه گوجان را روی نقشه نشان می داد، ادامه داد: 

    ما باید نیروها و مردمی که از شمال میان در قلعه گوجان و نیروها و مردمی که از شرق میان در قلعه ساتوری متمرکز کنیم و بعدا بصورت منسجم در پناه ارتش به سمت پیلار عقب نشینی کنیم، در این زمان این دو قلعه ی ساتوری و گوجان به هیچ عنوان نباید سقوط کنند.

    بهترین مدافعین رو برای این دو قلعه می خوام، از سیمون شنیدم که در زمان محاصره قلعه ی پاپایان، شخصی یه نام لرد جیمز بنت فرمانده قلعه بوده و با افراد ناچیزی یکی از بهترین دفاع ها رو انجام داده و در ادامه تا همین اواخر در دزرتلند اسیر بوده، متوجه شدم که در زمان اسارت هم در مقابل بازجویی ها بخوبی مقاومت کرده، اونو برای دفاع در قلعه ها لازم دارم.

    پلین که از تغییرات سریعی که در ذهن شاردل می دید کاملا شوکه شده بود پاسخ داد:

    لرد بنت بعد از آزادی برای استراحت به اکسیموس فرستاده شده! همین 2 روز پیش!

    شاردل بلافاصله پاسخ داد: جای چنین سربازی در پشت جبهه نیست! لطفا یک پیک سریع بفرستید و اونو برگردونید!

    پلین بعد از مکث کوتاهی گفت: ولی نمی تونی شخصا اونجا باشی! ندیدی چه بلایی سر نیکلاس بوردو اومد!؟

    شاردل: اگر نتونم مردمم رو رهبری کنم اساسا چرا اینجا هستم؟ پس مردم من چه زمانی باید حضور من رو احساس کنن؟

    پلین: به هر حال من فکر نمی کنم که پادشاه گودریان و پادشاه اسپروس با این ریسک موافقت کنند.

    شاردل: یادم نمی یاد تابحال برای انجام کاری نیاز به موافقت کسی داشته باشم، می دونی که باید برم ...

    پلین که لحظات سخت عقب نشینی مردم اکسیموس، لحظه به لحظه ی درد و رنج مردم در عقب نشینی از پالویرا را به یاد می آورد با سر تایید کرد.

    شاردل گفت: گوجان در دل کوه ها و در مجاورت دو رود پر آب و هزاران شاخه کوچکتر رودخانه است که حرکت مردم رو بدون رهبری صحیح غیرممکن می کنه، من اونجا خواهم بود و نجاتشون می دم.

    لرد بنت رو برگردون پلین!

    ...

    در قاره شرقی شینتا تقریبا محاصره الواگو پایتخت آرگون را کامل کرده بود، شاه هزار آفتاب که رهبری افراد مدافع قلعه را به عهده داشت دستور داده بود تقریبا یک سوم نیروها یعنی چیزی در حدود دوازده هزار نفر در درون قلعه موضع گرفته و سایر نیروها به تعداد تقریبی بیست و هشت هزار نفر ده کیلومتر پایین قلعه در جنوب برای تدارک یک ضد حمله بزرگ آماده باشند. این تعداد نیرو در جنگل به نحوی استتار کرده بود که محاصره کننده گان قلعه از وجود آنها مطلع نشوند.

    در یکی از روزهایی که انتظار می رفت حمله ی باسمن ها بزودی آغاز شود، شاه هزار آفتاب، فرمانده دینو پروسا را فراخواند.

    لرد دینو پروسا: بله عالیجناب، من رو احضار کرده بودید؟

    شاه هزارآفتاب: بله پسرم، کار مهمی هست که باید انجام بدی.

    لرد پروسا: حتمن قربان.

    شاه هزار آفتاب در حالی که به دو نفر از آرایشگران اکسیموس اشاره می کرد، گفت: امروز موها و ریش تو به سبک سربازان باسمنی آرایش خواهد شد، اینجا یک لباس کامل و زره ای که از چرم و چوب ساخته شده به سبک باسمن ها آماده شده، اونها رو بپوش و تا روزی که دستورات جدیدی دریافت نکردی از تن خارج نکن.

    بامداد روز بعد وقتی که هنوز تاریکی بر گرگ و میش صبحگاهی غلبه داشت، صداهای ضعیفی از روی دیوار های قلعه شنیده شد، شاه هزار آفتاب که با لرد بالین و ملکه سورین تا صبح بیدار و در سکوت نشسته بودند بلافصله از جا برخواسته و به سمت اتاق فرماندهی قلعه حرکت کردند، به محض ورود، فرماندهان قلعه منجمله لرد پروسا و خوان فران فرمانده ارتش آرگون که آنها هم متوجه صداها شده بودند سر را از روی نقشه ی قلعه برداشته و با تعجب به شاه هزار آفتاب خیره شدند.

    شاه گفت: شما دو نفر فرماندهی دفاع از قلعه رو به سایرین واگذار کنید و فورا با من به برج جنوبی بیاید. و بلافاصله حرکت کرد.

    کم کم صداهای محو بلند تر شد و صدای فریاد سربازان بوضوح شنیده می شد، در کمال تعجب سربازان باسمنی با کمترین تلفات به درون قلعه رخنه کرده و درب اصلی قلعه را گشوده بودند، حالا با سرازیر شدن سربازان باسمنی درگیری شدیدی بین آنها ومدافعین قلعه شروع شده بود.

    لحظاتی بعد از رسیدن شاه هزار آفتاب به برج جنوبی قلعه دینو پروسا و خوان فران هم به آنجا رسیدند، لرد پروسا در حالی که نمی توانست نگرانی و تعجب خود را پنهان کند رو به شاه هزار آفتاب گفت:

    قربان سربازان دشمن به طرز عجیبی به درون قلعه رخنه کردند و تا جایی که من دیدم توان مبارزه اونها باید جادویی باشه! تابحال همچین چیزی ندیده بودم! لطفا شما و ملکه خودتون رو نجات بدید، همین الان هم باید کار قلعه الواگو رو تمام شده بدونیم.

    شاه هزار آفتاب در حالی که از حرف های دینو پروسا اصلا تعجب نکرده بود با آرامش عجیبی گفت: بله و تو اینجا هستی که تا لحظه آخر از بالای این برج هر چیزی رو که می بینی به یاد بسپاری.

    بعد جایی را در شرق قلعه نشان داد و گفت آن سربازان باسمنی را می بینی که چیزی را پرت کردند و از دیوار بالا می روند؟ چالاک و سریع! به خاطر بسپار. آنجا را ببین آن دو سرباز باسمنی تا بحال بیشتر از 10 سرباز ما را از پا در آورده اند! روش مبارزه ی آنها را می بینی؟ ... 

    ساعاتی از شروع جنگ گذشته بود و کم کم سربازان باسمنی بر قلعه مسلط می شدند، دیگر چیزی تا برج جنوبی نمانده بود که شاه هزار آفتاب در حالیکه با خونسردی گوشه ی اتاق را نشان می داد رو به خوان فران گفت: فرمانده فران فورا این لباس های باسمنی را بپوش.

    دینو پروسا، پسرم به تو دستور می دهم که خودت را زنده از این محاصره خارج کنی و به سربازان ما در جنوب برسی، به همراه فرمانده فران، با آنها با تمام سرعت به سمت جنوب برو، برو به سمت اکسیموس کلونی، دربار آرگون را بردارید و با هر چیزیکه قابل انتقال است به دماغه دانکر بروید، آنجا نیروی دریایی منتظر شماست که به قاره نوین بروید.

    دینو پروسا که دهانش از تعجب باز مانده بود خودش را جمع و جور کرد و گفت: قربان ما تا لحظه آخر از این قلعه دفاع میکنیم، شما خودتان را به اکسیموس کلونی برسانید.

    شاه هزارآفتاب با لحنی کاملا جدی پاسخ داد: خیال می کنی که شینتا پسر تکاما نمی داند که فرمانده این قلعه کیست؟ فکر می کنی که اگر من از قلعه خارج شوم چقدر طول خواهد کشید که پیدایم کنند؟

    لرد دینو پروسا! چیزی که شنیدی یک دستور نظامیست. فورا حرکت کن! و در حالی که رویش را از لرد پروسا برمی گرداند شمشیرش را کشید.

    دینو پروسا که اشک از چشمانش سرازیر شده بود رو به ملکه سورین گفت: ملکه! شما را نجات خواهم داد.

    ملکه سورین در حالی که به شاه هزار آفتاب و لرد بالین نگاه می کرد پاسخ داد: ما هنوز کارهایی برای انجام دادن داریم پسرم، عجله کن...

    ...

    4 هفته بعد ...

    پلین در حالی که به همراه سرجان به سمت چادر فرماندهی مشترک در وگامانس می رفت و اشک در چشمانش حلقه زده بود با لحنی آرام و شمرده پرسید:

    چرا پدر و مادرم به کمک نیروی دریایی باز نگشتند؟

    سرجان در حالی که مستقیم به سمت جلو نگاه می کرد و سعی می کرد با سرعت بیشتری از معمول قدم بردارد پاسخ داد: ملکه پلین دو پادشاه در یک اقلیم نمی گنجد! زندگی پادشاه هزارآفتاب در آن صبحگاه نظامی که تو ملکه شدی به پایان رسید، پدرت بهترین مرگ را برای خودش انتخاب کرد.

    در غیاب شاردل، سیمون و لابر از ریورزلند نمایندگی می کردند، روبروی آنها اسپروس و اسپارک نشسته و پادشاه گودریان هم در بالای میز ایستاده بود.

    پلین در محل پیش بینی شده نشست و سرجان در کنارش ایستاد.

    سرجان صدایش را صاف کرد و گفت: عالیجنابان، از حضور شما در این جلسه ی اضطراری تشکر می کنم، ما حامل اخبار ناراحت کننده ای هستیم.

    متاسفانه با خبر شدیم که شاه هزار آفتاب و همراهان ایشان شامل ملکه سورین و لرد بالین در جنگ الواگو جان خود را از دست داده اند، نیروی دریایی اکسیموس و دزرتلند موفق شده دربار آرگون و باقیمانده ارتش، چیزی در حدود بیست و هشت هزار نفر را از دماغه ی دانکر تخلیه کرده وهم اکنون در راه قاره نوین هستند، تا چند روز دیگر به بندر مونتارین خواهند رسید.

    صدای آه محوی در سالن طنین انداخت.

    گودریان گفت: شاه هزار آفتاب رقیب، دشمن و دوست شاخص و همواره قابل احترام بود و همگی به احترام از صندلی ها برخواستند.

    بعد از دقایقی پلین تشکر کوتاهی از حاضرین کرد و نشست. بدنبال او سایرین هم نشستند.

    اسپروس گفت: من و ریپولسی قصد داریم برای تحقیقات بیشتر در مورد آخرین کتیبه و همینطور جادوی سیاه باسمن ها به نقطه ای در غرب برویم، تا زمان بازگشت ما، اسپارک و کیه درو سیلورپاین را نمایندگی می کنند.

    ...

    ویرایش شده توسط مهرنوش در تاریخ ۲۸/۱۱/۱۳۹۸   ۱۲:۵۷
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان