خانه
290K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۲۲:۳۹   ۱۳۹۹/۲/۲۱
    avatar
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    بی آغاز بی پایان

    فصل سوم قسمت هشتاد و پنج

    صدای هیاهو و فریاد سربازان از پشت تپه ها شنیده میشد، صداهایی ناخوشایند از فریادهایی دردناک. شاردل تلاش میکرد با کشیدن نفس های عمیق پی در پی ذهنش را متمرکز نگه دارد . انها زنده بودند. جادوگر هم زنده بود، پایان خوشی نبود اما میتوانست بدتر باشد. فرانسیس با نارضایتی جادوگر را زمین گذاشت تا کمرش را صاف کند جادوگر بلافاصله ایستاد و خنجرش را آماده کرد، فرانسیس به طعنه گفت: مثل اینکه یه کارهایی ازت برمیاد، جادوگر بی توجه به او سمت شاردل رفت و گفت: شما خیلی سریع العمل هستید

    شاردل گفت: میتونی از درخت بالا بری؟ درختان جنگل در این منطقه کهنسال هستند و شاخ برگ گسترده ای دارن تا تاریک شدن هوا بالای اونها پناه میگیریم شب باید از تاریکی استفاده کنیم و میدون جنگ رو دور بزنیم تا به سمت جنوب بریم

    دور زدن میدان نبرد در تاریکی شب آنهم در حالی که تا مچ در گل فرو رفته بودند کار راحتی نبود در عین حال باید حواسشان به حرکات اطرافشان میبود تا غافلگیر نشوند و سریعتر بتوانند خود را به عقبه ارتش برسانند. وجود اجساد مسیر حرکت و شنیدن فریاد های دلخراش زخمی ها نشان میداد راه درستی در پیش گرفته اند. فرانسیس شمشیر یک سرباز مرده را برداشته و درست پشت سر شاردل و جادوگر حرکت میکرد، صدای سفیر تیری که از کنار گوشش گذاشت هراس انگیز بود بلافاصله در حالی سعی میکرد صدایش را فقط به گوش شاردل برساند گفت: بخوابید رو زمین. شاردل و جادوگر روی زمین غلطیدند و از جاده خارج شدند، فرانسیس در تاریکی پشت تخته سنگی جلوتر از آنها پناه گرفت آماده دفاع شد. باران شروع شده بود و مشعل های دشمن را بی استفاده کرده بود، بیشتر از یک متر دیده نمیشد، فرانسیس بی صدا شمشیرش را در دستش جا به جا کرده و نیم خیز آماده حمله بود، سرباز باسمنی چیزی ندید و دور شد. جادوگر صورت خود را که قدرت دست شاردل آن را در گل فرو کرده بود، پاک کرد و ایستاد. شاردل در حالی که نفس راحتی میکشید گفت: باید از جاده اصلی خارج بشیم.

    آنها تمام شب راه پیمودند.شفق زودتر از انتظار ملکه آسمان را روشن کرد آنهم نه از سمت چپ. با دیدن روشنایی آسمان در پشت سرشان متوجه شدند که مسیر را اشتباه رفته اند، حتما بعد از حمله دیشب  اشتباه کرده اند، با خشم و ناامیدی مسیر راه اصلاح کردند و رو به سمت جنوب رفتند.اشتباهی که در مسیریابی کرده بودند فرصت استراحت را ازشان میگرفت. بنابراین بی وقفه ادامه دادند.خورشید که به میانه آسمان رسید با سفت تر شدن زمین، به سرعتشان افزوده شد خستگی تاثیری در جادوگر نداشت همچنان عاری از هر احساسی به مسیرش ادامه میداد، با ردایی تا زانو گلی و خنجری که لحظه ای از دستش نیافتاده بود. اما شاردل و فرانسیس از پا افتادند بیش از یک شبانه روز بود که استراحت نکرده بودند. قرار شد که دو ساعتی استراحت کنند و چیزی بخورند فرانسیس برای شکار دوری در اطراف زد که گروهی سرباز مجهول الهویه را دید که در همان نزدیکی اتراق کرده اند. پنهان شد و سعی کرد هویتشان را حدس بزند نه پرچمشان را میشناخت و نه از صحبت هایشان چیزی دستگیرش شد به سرعت برگشت تا شاردل را از خطر آگاه کند، شاردل به شدت کنجکاو شده بود تا سر از کار این متجاوزان ناشناس سر دربیاورد اما صلاح را در فرار دید، نباید جان جادوگر به خطر می افتاد کمی جلوتر صدای فریاد جادوگر باعث شد هراسان میخکوب شوند. مرد نحیف و کوچک اندام در باتلاق کوچکی گرفتار شده بود ، همان چند لحظه ای که صرف کمک به او شد باعث شد از اطراف غافل شوند و باز هم مورد حمله قرار بگیرند، همان گروه ناشناس بودند، مسلح به سلاح عجیبی که شبیه داسی بود که سر چوب بلندی بسته شده باشد. چشمانشان نگاه مرگباری داشت . فرانسیس و شاردل شمشیرهایشان را کشیدند و آماده دفاع شدند. اما چه شانسی در برابر آنها داشتند؟ نوک نیزه عجیبشان در یک متری برخورد با شمشیر فرانسیس و شاردل  بود که شاردل نعره زد: جادوگر تو به چه درد میخوری؟ بلافاصله صدای ولللللو وووللللو مهاجمان را گیج کرد تا به همرزمان خودشان حمله کنند. شاردل بی صبرانه منتظر ماند تا کشتار تمام شود تا دنبال نشانه آشنایی در میانشان بگردد اما صدای فرانسیس که فریاد زد " ملکه اون سمت..." او را به خودش آورد تعداد بیشتری از این مهاجمان ناشناس به آن سمت می آمدند گروه صد نفره ای از باسمن ها هم از سمت مخالف به محل درگیری می آمدند، فرانسیس بی هوا جادوگر را کول گرفت و با شاردل به سمت مخالف هجوم دو گروه گریختند. برخورد دو گروه و صدای چکاچک سلاحهایشان فرصت مناسبی برای فرار به آنها داد. اما جهت حرکت اینبار به انتخاب خودشان نبود.چاره ای نداشتند جز اینکه از مهلکه به غرب بگریزند. خورشید که جلوی چشمشان غروب کرد چیزی متفاوت از گرسنگی و خستگی حس میکردند، حس رهایی، شاید اگر یکی دو روز دیگر راه میپیمودند به بندر کشتی سازی دزرتلند می رسیدند و میتوانستند از راه دریا بگریزند.

    آنشب فقط دو ساعت استراحت کردند، و سپس با عجله مسیرشان را به غرب ادامه دادند. در حالی که صداهای نامفهوم پشت سرشان نشان میداد که اگر تعلل کنند ارتش دشمن به آنجا میرسد. با طلوع خورشید فرانسیس درخت بلندی را انتخاب کرد و از آن بالا رفت، چند دقیقه بعد که پایین آمد در پاسخ به نگاه پرسشگر شاردل گفت: ملکه من چندین ماهه که دارم از این ارتش فرار میکنم، اگر اون رویارویی دو روز پیش رو فاکتور بگیریم، باید بگم هیچ وقت انقدر نزدیک نبودند.

    -        حدودا چند نفرند؟

    -        نمیدونم شاید یک دهم ارتشی که دو روز پیش دیدم

    -        باید سریعتر به بندر برسیم

    آنها به موقع به بندرگاه رسیدند، شاردل با دیدن کشتی های نیمه ساخته، آه بلندی کشید و با تاسف سر تکان داد. نمیدانست تحمل چند بدبیاری دیگر را دارد

    جمع جور کردن کارگران و سربازان نیم روز طول کشید. شاردل و فرمانده محافظان پیلار در آخرین کشتی که توانایی ترک بندرگاه را داشت، خاک دردسرساز را ترک کردند. گرمای شعله هایی که بدنه کشتی های نیمه ساخته را در بر میگرفت، صورتشان را سرخ کرده بود، کشتی هایی که تنها چند روز تا اتمام کارشان مانده بود و سرمایه هایی بود که از دست دادنشان غیر قابل جبران بود.

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان