آغار، بی پایان
فصل سوم: آخرین کتیبه – قسمت نود و هفتم
حدود یک هفته از زمان ارسال نامه لابر به شینتا میگذشت اما هیچ واکنشی از سمت باسمن ها دیده نشد. گزارش دیدبانها هم نشان میداد که ارتش باسمنی در حال متمرکز شدن است و کمی از پنهان کاری خود کاسته اند.
لابر و تایگریس در حال قدم زدن در کنار اسکله لیتور در مورد این موضوع با هم صحبت میکردند.
لابر: به نظر میرسه که شینتا به اندازه کافی تحریک نشده.
تایگریس: یا واکنشش به این تحقیر متفاوت از چیزیه که ما فکر میکردیم.
لابر: باید هر طور شده مجبورش کنیم که به این مبارزه تن بده.
تایگریس: لابر من فداکاری تو رو درک میکنم. اما این یه شمشیر دو لبه ست. باید احساسات رو در موردش کنار بذاریم. اگه ما تو رو توی این مبارزه به هر نحوی از دست بدیم، فقط یه فرمانده بزرگ رو از دست ندادیم. اونا به سرعت همه ما رو که اینجا گیر افتادیم نابود میکنن و با قدرت و نیروی مضاعف به ارتش اصلی میپیوندن.
لابر: به هر حال ما شانسی برای عقب نشینی نداریم. اولین تحرکاتی که از سمت ما برای رفتن به سمت دیگه دریاچه شروع بشه حمله رو آغاز میکنن. اونوقت بدون هیچ شانسی نابود میشیم و همونی میشه که میگی. اما من فکرایی دارم. نمیذارم این اتفاق بیفته. چندتا نامه ارسال کردم. یکی برای مرکز فرماندهی در وگامانس. یکی هم برای باقیمانده نیروی دریایی دزرتلند اونطرف دریاچه در مینرال. البته امیدوارم هنوز کسی اونجا زنده مونده باشه. و حالا درخواستی از تو دارم. خیلی آشکار طوری وانمود کن که انگار ما میخوایم اسکله و تمام کشتی ها رو به آتش بکشیم. بذار خبرش به باسمنا برسه. بعد ارتشمون رو به سمت آراز هدایت میکنیم. باسمن ها نمیتونن ریسک حرکت از درون سرزمین اکسیموس رو به جون بخرن. چون هنوز هیچ درگیری مهمی اونجا اتفاق نیفتاده و اطلاعی از اوضاعش ندارن. پس اگه بخوان بیخیال دریاچه بشن، باید از سمت ریورزلند حرکت کنن. مسیر خیلی طولانی که بعضی جاهاش صعب العبور هم هست. و میدونن که اگه ما تمام این مدت در کمینشون باشیم، خسارات، تلفات و تاخیر زیادی براشون به همراه داره. اونوقته که احتمال میدم شینتا با من وارد مذاکره بشه. اون نمیتونه از بین رفتن کشتی های باری و نظامی رو تحمل کنه. قطعا حسابی روشون حساب کرده. بعد از افتخارات جدیدی که نصیب دایسوکه شده، شینتا نمیتونه خفت به بار بیاره.
تایگریس طبق نقشه لابر پس از اینکه دو سه روزی پنهانی به میزان قابل قبولی اسکله را از مواد آتش زا پر کرد، نیروهای زیادی را با فرمانی پر سر و صدا مامور کرد که تا میتوانند مواد آتش زا و مشتعل شونده در جای جای اسکله انبار کنند و کشتی های باری و نظامی را هم با آنها پر کنند. همه مهمات و امکاناتی که از نیروی دریایی سیلورپاین باقی مانده بود، صرف انجام این ماموریت میشد. همزمان لابر بخشی از نیروهای سواره نظام و پیاده را در صفوف کم تعداد که مناسب برای عملیات های ضربتی و نامتقارن باشند به سمت آراز حرکت داد. طوری که این تحرکات از دید باسمن ها پنهان نماند.
نزدیک به دو هفته به همین منوال گذشت. لابر و تایگریس در حال تمرین شمشیر زنی بودند که خبر رسید پیکی از جانب شینتا آمده و میخواهد مستقیما با لابر صحبت کند. لابر از اینکه شینتا تشریفات را به جا نیاورده تعجب نکرد و اجازه داد پیکش در ساختمانی که برای چنین روزی آماده شده بود با او ملاقات کند.
لابر: فکرش رو میکردم که شینتا جرات مبارزه تن به تن رو نداشته باشه.
پیک: عالیجناب دعوت به مبارزه را خواهند پذیرفت.
لابر: ولی؟
پیک: ولی عالیجناب دو شرط دارن.
لابر با سر به پیک اشاره کرد که ادامه بدهد.
پیک ادامه داد: اول اینکه نیروهای شما باید به طور کامل لیتور رو تخلیه کنند و در آراز مستقر بشن. دوم، مبارزه در لیتور اتفاق خواهد افتاد اما پس از آنکه نیروهای باسمن درینجا مستقر بشن.
لابر پوزخندی زد و گفت: و من چطور باید اطمینان کنم؟ پیک خواست پاسخی بدهد که لابر اجازه نداد و صحبتش را ادامه داد: شرط اول شینتا رو میپذریم. نیروهای ما به سمت آراز حرکت میکنند اما مکان استقرار مشخصی در کار نخواهد بود. نگرانی اون رو هم درک میکنم. میتونید چند نماینده به لیتور بفرستید تا مطمئن بشید که ما نقشه به آتش کشیدن اسکله رو به طور کامل متوقف کردیم و مواد آتش زا رو هم ازونجا دور میکنیم.
سپس مکثی کرد و در حالی که با چشمانش به معنای پایان مذاکره به در نگاه میکرد ادامه داد: هیچکدام از دو ارتش در لیتور مستقر نخواهند شد و ارتش باسمنی باید فاصله کافی با لیتور رو رعایت کنه. برای خروج کامل نیروها و مواد آتش زا به دو هفته زمان نیاز داریم و روز پونزدهم، بعد از تایید نماینده های شما، مبارزه انجام خواهد شد.
تایگریس به افرادش سپرد تا خبر این مبارزه تن به تن را چنان پخش کند که راه فراری از آن باقی نماند. سه روز بعد از شروع روند تخلیه لیتور، چند نماینده از سوی شینتا به لیتور رفتند و پیام او را به لابر رساندند. شینتا میخواست نماینده هاش در تمام مدت انجام عملیات پاک سازی لیتور آنجا باشند. روزها میگذشت و بخش اعظمی از نیروهای متحد، لیتور را به سمت آراز ترک میکردند. همچنین با نظارت دقیق باسمن ها، پاکسازی لیتور انجام میشد. به دستور لابر، نیروهای متحد آرایش ها و مکان های مختلفی را انتخاب میکردند و کمپ مشخصی نزده بودند. همچنین خبرچینان تایگریس با دقت محل حضور نیروهای باسمنی را رصد میکردند. سرانجام روز موعود فرا رسید.
خورشید به میانه های آسمان رسیده بود. طبق قرار قبلی از هر طرف چیزی حدود چند ده نفر دو طرف میدان مبارزه ایستاده بودند. تایگریس تا آخرین دقایق با لابر صحبت میکرد و به او روحیه میداد. بعد از صحبت هایی که در اولین روز پس از شنیدن تصمیم لابر کرد، هرگز دیگر صحبتی نکرد که او را مردد کند. لابر و شینتا به نوبت از جمع خود جدا شدند و به میانه میدان رفتند. لابر که به دلیل حضور سیمون و مراودات زیادی که ریورزلند پیش از جنگ با باسمن ها داشت به خوبی زبان باسمنی را بلد بود، شروع به صحبت کرد: فکرش رو نمیکردم اینقدر مغرور و بی تجربه باشی که توی همچین دامی بیفتی. تو خیلی جوونی و من متاسفم که امروز، آخرین روز زندگیه توست.
شینتا پوزخندی زد و گفت: دام؟ ارتش ما نیاز به کمی استراحت داشت. بعد از شبیخون هایی که به شما ابله ها زدیم و نقشه هاتون رو نقش بر آب کردیم، نیاز به کمی تفریح دارم. برای همین امروز اومدم اینجا که بعد از مدت ها یه حریف تمرینی رو بکشم و بعد برای پیوستن به ارتش اصلی عازم سفر بشیم. به نظرم قبل از غروب آفتاب لیتور رو به مقصد دزرتلند ترک کرده باشیم.
لابر شمشیر کاستدش را کشید و گفت: خیلی دوست دارم ببینی که قبل از غروب آفتاب چه اتفاقاتی برای ارتشت که یه جا جمع شده میفته. برای همین نمیتونم بهت قول بدم که وقتی بالای جسدت رسیدم، چشمات رو خواهم بست.
شینتا هم شمشیرش را کشید و رجزخوانی آخر لابر را بی پاسخ گذاشت و با نعره ای بلند به سمت او حرکت کرد. دو فرمانده مثل برق و باد جا به جا میشدند و شمشیر میزدند. اینقدر سریع که انگار چندین نفر در میدان نبرد، در حال مبارزه بودند. شینتا شمشیرش را برای قطع کردن سر لابر به سرعت در هوا به حرکت درآورد، اما لابر سرش را دزدید و بلافاصله شمشیرش را برای قطع پاهای شینتا چرخواند. شینتا نیز به سرعت شمشیرش را دو دستی به صورت عمودی تا نزدیک زمین پایین آورد و با قدرت فراوان ضربه سنگین لابر را دفع کرد. به طوری که لابر مجبور شد برای مهار نیرویی که به دستش وارد شده است روز زمین غلت بزند و به پشت شینتا رفت.
شینتا اما هوشیارانه چرخید و قبل از گارد گرفتن لابر با لگد ضربه محکمی به او زد که تعادل لابر را برهم زد. اما قبل از اینکه شمشیر شینتا روی سینه لابر فرود بیاید، او گاردش را بست. شینتا سعی میکرد با فشار شمشیر ازین فرصت که دست لابر روی سینه اش جمع شده است استفاده کند و خودش را به او نزدیک کرد. اولین قدم را برداشت که لابر زیر پای او کشید و شینتا نقش بر زمین شد. اما با سرعتی مثال زدنی بلافاصه چندین غلت روی زمین زد و زمانی که فاصله ایمنی با لابر پیدا کرد از زمین برخواست. لابر نیز ایستاده بود و جنگ تن به تن با شدت بیشتری از سر گرفته شد.
دقایقی طولانی و نفس گیر مبارزه ادامه داشت و با هر حرکتی فریاد شادی و هیجان از دو سمت میدان نبرد بلند میشد.
زمانی که شینتا با تمام توان شمشیرش را به صورت افقی به سمت شکم لابر حرکت داد، دفاع لابر چنان پرقدرت بود که دست شینتا برای لحظاتی پرتاب شد و لابر بلافاصله در بازگشت شمشیرش ضربه ای مهلک به پهلوی شینتا وارد کرد. پهلوی راست شینتا شکافت و سکوت بر میدان نبرد سایه انداخت. شینتا با دست مخالف پهلویش را گرفت و عجیب آنکه سر شمشیر لابر برای لحظاتی در زره در هم تنیده شینتا گیر افتاد و او نتوانست با اولین حرکت آنرا آزاد کند. شینتا که میغرید از همین فرصت کوتاه استفاده کرد و شمشیرش را به سرعت حرکت داد که بالای پای لابر را به کلی شکافت و همزمان لگدی به لابر زد که او را نقش بر زمین کرد و شمشیرش به زمین افتاد.
عمق پارگی پای لابر طوری بود که خون از آن فواره میزد و لابر نتوانست به سرعت خودش را جمع و جور کند و شینتا روی سینه او نشست. درین لحظه همراهان لابر از خود بی خود شدند و به سمت میدان نبرد دویدند. تایگریس که از خشم خون جلوی چشمانش را گرفته بود به درخواست لابر فریاد زد: نه! سر جاتون بمونید و شمشیرش را کشید و به سمت همراهانش رفت. همراهان اون که شدت خشم تایگریس را دیدند، بلافاصله برای حفظ جانشان شمشیرهایشان را غلاف کرده و به جایگاه خود بازگشتند.
شینتا خودش را بر لابر مسلط کرد و در حالی که از درد تمام بدن و صورتش منقبض شده بود، چشم در چشمان لابر انداخت و گفت: تمرین خوبی بود.
لابر که به سرعت بی حال شده بود توانش را جمع کرد و گفت: اما مبارزه هنوز تموم نشده. حتما این رسم قدیمی رو شنیدی. وقتی جنگجویی برای بار اول، طرف مقابلش رو به زمین میزنه باید یک فرصت دیگه به او بده. اگر در اولین بار سر حریفش رو از تن جدا کنه، خلاف قواعد جنگ تن به تنه و این یه پیروزی واقعی نخواهد بود. خبر این اتفاق همه جا خواهد پیچید و تو به عنوان یک جنگجوی بزدل شناخته خواهی شد. ما در ریورزلند به شدت به این رسم احترام میذاریم و مطمئنم شما هم این رسم رو به جا میارید.
شینتا با یک طرف لبش لبخندی زد و سپس با صدای بلند و طولانی خندید. سپس خودش را آماده کرد و گفت باشه حق با توئه من سرت رو از تنت جدا نمیکنم. اما در باسمن شکافتن قلب حریف مشمول این رسم نمیشه.
درست در همین لحظه صدایی عجیب در اطراف پیچید: وللو، وللو. شینتا بلافاصه متوجه موضوع شد و سعی کرد گوشهایش را بگیرد اما لابر که منتظر این لحظه بود بلافاصله با تمام توان مشتش را به صورت شینتا کوبید طوری که خون از دهانش به اطراف جهید. بر درد فراوان غلبه کرد و سریع خودش را بالای سر شینتا رساند، موهایش را از پشت گرفت، صورتش را برگرداند و چندین مشت سنگین دیگر به صورتش کوبید.
همزمان نیروهای باسمنی که یک طرف میدان قرار داشتند تحت تاثیر جادوگر شمشیرهایشان را کشیدند و با شدت به مبارزه با یکدیگر پرداختند. درین لحظه چند اسب دزرتلندی از دور نمایان شد و با سرعت خودشان را به میدان مبارزه رساندند و در چشم بر هم زدنی لابر را بر پشت یک اسب و شینتا را که دست و پایش را بسته بودند پشت اسبی دیگر انداخته و از مهلکه گریختند.
برخی از نیروهای باسمنی که از دورتر شاهد ماجرا بودند بلافاصله موضوع را به ارتش باسمن اطلاع دادند و ارتش باسمنی با سرعت به سه دسته تقسیم شد. گروه کوچکتر برای پیدا کردن یا مهار جادوگر به سمت جنوب شرقی رفته که همزمان ستون محافظی برای دو دسته دیگر در مقابل جادوگر باشند. دسته دوم و سوم به امید یافتن شینتا یکی به سمت لیتور رفت و آن یکی به سمت آراز حرکت کرد. پیش از غروب آفتاب، دسته دوم نیروهای باسمنی به لیتور رسیدند و چیزی دیدند که نمیتوانستند باور کنند. چند کشتی جنگی ارتش دزرتلند و اکسیموس به اسکله حمله کرده و کل اسکله و کشتی های اطرافش در آتشی مهیب میسوخت.