آخرین کتیبه- قسمت نود و نه
شارلی در حالی که افسار اسبش را نگه داشته بود و سعی میکرد فاصله مناسبی با همراهانش داشته باشد، پارچه نخ نما و کثیفی را بیرون آورد و به تندیس سنگی کوچک پیچیده شده در آن نگریست. تندیس سنگی بسیار گرم بود و بدون پارچه دست را میسوزاند. چهره به دقت تراشیده شده زنی که اگر با دقت به آن نگاه میکردی در حال گریستن بود. چهره تندیس بسیار به چهره خودش شبیه بود. نیروی جادویی که کیتایا در آن گذارده بود میتوانست شارلی را در یافتن کتیبه همراهی کند. کیتایا نمیخواست برای پیدا کردن کتیبه همراهش بیاید اصرارهای شارلی هم بی فایده بود. این کاری بود که کیتایا میخواست شارلی شخصا انجام دهد اما برای آنکه با قدرت بیشتری بتواند عمل کند تندیس را به او داد تا در اجرا کردن جادوها کمکش کند.
در اردوگاه کیتایا، اسپروس در چادرش نشسته بود و فکر میکرد به زودی گروهی به دنبالش میامدند تا او را برای انجام ماموریتی که به کیتایا وعده داده بود، ببرند. آزاد کردن شینتا. شاید آن زمان که نمیدانست کیتایا او را فریفته است اندکی برای آزاد کردن پسر پادشاه باسمنی انگیزه داشت، اما حالا همه چیز را میدانست. کیتایا نمیخواست کمکی کند. هیچ گاه نخواسته بود. حالا میفهمید چرا در حالی که دشمن تکاما بوده جادوی متقابل را که به نفع دشمنش عمل میکرد باطل نکرده بود. کیتایا میخواست هر دو طرف جبهه را ضعیف کند. انگار که در میان شعله های جنگی که افروخته شده بود هر دو طرف درگیر را شکست خورده و تسلیم میخواست. همه آنها مهره های بازی او بودند شارلی آکوییلا خودش. کیتایا بدون آنکه عملا دست یه کاری بزند مهره هایش را در زمین بازی به گونه ای چیده بود تا او را برنده بازی کنند.
به چهره مردی که شب گذشته در حاشیه جنگل ملاقات کرده بود اندیشید. چقدر از آخرین دیدارشان تکیده تر شده بود با یادآوری نگاه جدی و پر جذبه اش ناخودآگاه لبخند زد. نگاهی که دوران کودکی اش برایش رعب آور بود. همیشه قبل از آنکه رسما در قصر اعلام کنند برادر بزرگ پادشاه، آکوییلا آمبرا برای دیدار آمده است، حضورش را احساس میکرد. نگاه مردی که سال گذشته همه معادلاتش را بهم ریخت. اما دیشب آمده بود تا به او هشدار دهد. قطره ای جوهر روی کاغذی که رو به رویش گذاشته بود چکید و پخش شد. چطور میتوانست برای اسپارک توضیح دهد که به این مرد اعتماد کرده است. چطور میشد حال دیشب آکوییلا را وصف کرد. مردی خسته از تمام اتفاقاتی که خودش آغاز کرده و باعث و بانی اش بوده. حالا هم میخواست خودش نقطه پایانی باشد بر دو سال سیاه و پر تنش در تاریخ سیلورپاین.
-----
حال شینتا رو به بهبودی بود اما تلاش میکرد خود را ضعیف نشان بدهد تا او را به زندان منتقل نکنند. هر روز به اخباری که برای پرستارش تعریف میکردند با دقت گوش میداد و نقشه های متهورانه برای فرار میکشید. آن شب در حالی که خود را به خواب زده بود شنید که پرستاری که آمده شیفت را تحویل بگیرد میگوید حال فرمانده ارتش ریورزلند اندکی بهتر شده تبش پایین آمده و چند دقیقه ای هشیار شده . خشم مانند غده ای چرکین که ناگاه دهان باز کند و زهرش را بیرون بریزد، وجودش را درنوردید. وقتی پرستار تازه وارد تنها شد و نزدیکش آمد چشمانش را گشود و به چهره جوان و شاداب او نگریست. پرستار لبخند زد و با زبان باسمنی زمزمه کرد: امروز شاهزده بهترن؟
قبل از اینکه فکر دیگری از ذهن شینتا بگذرد و نور آگاهی چشمانش نگهبان را هوشیار کند، طنابهای دست و پای زندانی را چک کرد و به نگهبان گفت: اوضاع رو به راه است. نگهبان سرش را به نشانه رضایت تکان داد ولی از جایش تکان نخورد همان جا ایستاده بود و آنها را مینگریست. پرستار با خشونت جوشانده تلخی به گلوی شینتا ریخت و روی صندلی نشست. چند ساعتی در سکوت و بدون هیچ اتفاقی گذشت پرستار روی صندلی کنار تخت شینتا نشسته بود و نگهبان جلوی در ایستاده بود. شب که از نیمه گذشت نگهبان خواب آلو روی زمین نشست و کم کم سرش سنگین شد و روی گردنش افتاد پرستار به آرامی بلند شد سمت نگهبان رفت و دستمالی جلوی دهانش گرفت. نگهبان که بیهوش شد برگشت تا دستان شینتا را باز کند. بعد از روزها ایستادن، هم سخت بود و هم لذت بخش. پرستار به آرامی گفت. وقت کمی داریم باید به سرعت فرار کنیم. شینتا گفت: نه من کار نیمه تمامی دارم که باید تمومش کنم
- قربان....
- اگه برای این شجاعتی که به خرج دادی دنبال پاداشی بهتره تا تهش با من باشی
به آرامی به سمت نگهبان بیهوش رفت و سلاحش را برداشت. پرستار خنجری از زیر پیراهنش خارج کرد و گفت: وظیفه من تا همین جا بود. اما شما بدون کمک من کاری از پیش نمیبرید. کمکتون میکنم
-----
اسپروس را به خواسته خودش به اقامتگاه کیتایا بردند. کیتایا در راه باریکه مابین باغچه های گلکاری شده اش قدم میزد. اسپروس گفت: به افرادی که در اختیارم قرار دادی دستور دادم که آماده حرکت باشند.
- خوشحالم که با هم به توافق رسیدیم
اسپروس گفت: فقط یه نکته ای هست که میخوام مطمئن شم. اگه قبل از باطل شدن جادوی متقابل کتیبه برداشته بشه و جادو فعال بشه چه اتفاقی میوفته؟ منظورم قبل از اینه که کتیبه سر جای خودش قرار بگیره
- هیچ اتفاقی نمیافته. تا کتیبه فعال نشه هیچ اتفاقی نمیوفته.
- خوبه پس زمان زیادی داریم
- برای چی میپرسی؟
اسپروس نگاه گذرایی به دوروبرش کرد. تقریبا تنها بودند به قدم زدن ادامه داد کیتایا گفت: نگران چی هستی؟
- نگرانی ای ندارم فقط از کارکرد جادویی که فعال کردی مطمئن نبودم
----
شارلی دامنه کوه سنگی را به تنهایی بالا میرفت. همراهنش به خواست خودش پایین ماندند. تندیس را در جیب ردایش نزدیک قلبش گذاشته بود و گرمای آنرا احساس میکرد. قسمتی سنگلاخی را دور زد و چشمش به آن دریچه وهمناک افتاد. نسیمی وزید لحظه ای بر خود لرزید جلوتر رفت و خود را به هر مشقتی بود تا جلوی دریچه بالا کشید. وارد دریچه شد کمی دولا جلو رفت دستش را به دیواره دریچه گرفته بود و منتظر نشانه ای بود. حروف سنگی عجیبی را که زیر دستش احساس کرد شروع به خواندن اورادی کرد که کیتایا یادش داده بود. گرمای تندیس بیشتر شد. جای درستی قرار داشت. هاله ای نورانی او را در برگرفت . کوه در اطرافش به لرزه افتاد و سنگهای ریز و درشت به پایین ریخت. راهی جلویش گشوده شد. موجوداتی عجیب و غریب و بسیار ترسناک به سمتش حمله کردند اما او در پناه هاله راهش را از میانشان باز کرد و جلوتر رفت. اوراد را مرتب زیر لب تکرار میکرد در انتهای مسیر درمیان سنگ و خاکی که از کوه فرو ریخته بود، کتیبه گلی حکاکی شده به راحتی قابل تشخیص بود. ناتارها هاله را محاصره کرده بودند و تلاش میکردند به آن نفوذ کنند چهره های ترسناکشان بدن شارلی را می لرزاند.
-----
کیتایا چشمانش را بست و شارلی در میان هاله محافظش دید که دستش را جلو میبرد تا کتیبه را بردارد. لبخندی زد و به پادشاه یک دست بیچاره ای که روبه رویش آسمون ریسمان بهم می بافت پوزخند زد.
چهره اسپروس در هم رفت گفت: تو روشن بینی هات شارلی موفق شد کتیبه رو برداره؟ کیتایا جا خورد جواب داد: تو به فکر ماموریت خودت باش اگر در رسوندن پسر تکاما غفلت کنی و از باطل کردن جادو خبری نیست
اسپروس گفت: کیتایا من جادوگر نیستم اما کتابهای جادوگری زیادی خوندم اعتراف میکنم در تنهایی خودم خیلی تلاش کردم با دانسته هام جادو کنم
کیتایا قهقه زد و گفت: پسر بیچاره. استاد خوبی نداشتی وگرنه از این انسان زبون و بیچاره ای که الان هستی قطعا قدرتمند تر میشدی
اسپروس گفت: میدونم آخرین راهی که میشه جادوی یک جادوگر رو باطل کرد چیه
کیتایا با جدیت گفت: داری به مرگ تهدیدم میکنی؟
اسپروس در حالی که زمزمه میکرد: نمیگذارم به اهدافت برسی. ، به سمتش یورش برد جادوگر بدون آنکه جم بخورد چنان پرتش کرد که به درختی خورد و از درد به خود پیچید. کیتایا خشمگین گفت: فکر میکردم عاقلتر از این حرفها باشی، ناجی. اما چیزی در مورد تو هست که آزارم میده. یه سرکشی احمقانه که از جوانی به سن و سال تو بعید نیست. جوانی که چند سالی هم حکمرانی کرده. شاید تو انتخاب مهره هام اشتباه کردم.
اسپروس درحالی که از زمین بلند میشد گفت قطعا اشتباه کردی تو..
اینبار هم کیتایا به شدت او را پس زد چند متر آنطرف تر به زمین افتاد و درد تمام بدنش را لرزاند کیتایا بالای سرش آمد و گفت: بیچاره. خودت رو به عنوان گروگان میدم و پسره رو میگیرم. من منتظر کسی نمیمونم
این آخرین جمله جادوگر بود شمشیری پشتش را درید و از قفسه سینه اش بیرون زد به طوری که خونش به سراپای پادشاه یک دست را پاچید. بر روی زانوانش فروافتاد نگاه متعجبش بر آسمان چرخید و خیره ماند.
اسپروس خون جادوگر را از سروصورتش پاک کرد و گفت: ممنونم آکوییلا
آکوییلا قربانی را دور زد دستش را به سمت اسپروس دراز کرد و گفت: میخواستی خودتو به کشتن بدی؟
اسپروس به سختی ایستاد و به تلخی گفت: امیدوار بودم از پسش بربیام ولی انگار باید بپذیرم که علیل شدم
آکوییلا گفت: بهتره زودتر با واقعیت کنار بیای.
-----
نگهبان پشت اتاق فرمانده ریورزلند پرستاری را دید که سینی از دواهای مختلف در دست گرفته و به سرعت به سمتش میآید. جلویش را گرفت پرستار چیزی گفت و او را کنار زد تا وارد اتاق شود. درمانگری که درون اتاق بود با دیدن پرستار یکه خورد پرستار سینی را به گوشه ای پرت کرد و خنجرش را بیرون کشید دو نگهبانی که در صحنه حضور داشتند برای مقابله به سمتش آمدند اما مهاجم دیگری از پشت شمشیرش را در بدن یکی از آنها فرو کرد و با شمشیر دیگری پهلوی نفر دوم را شکافت درمانگر برای دفاع از خودش و فرمانده نیمه هوشیار سلاحش را آماده کرد اما در مبارزه با پرستار خیلی زود از پا در آمد. پرستار گفت قربان بجنبید صدای فریادشون خیلی زود دیگران رو به اینجا میکشونه
شینتا به سمت تخت بیمار پرید و با شدت پتو را کنار زد تا شمشیرش را در بدن لابر فرو کند اما اصلا انتظار نداشت که قبل از آنکه پتو کامل کنار رود لابر نیمه هوشیار برخیزد و خنجرش را در پهلویش فرو کند. همان جایی که هنوز کاملا بهبود نیافته بود. از درد فریاد زد و بر زمین غلتید توان لابر همان بود که انجام داد سپس بی حرکت بر تخت افتاد صدای پاهایی که به سرعت به آن سمت می آمدند سکوت شب را شکست پرستار به سمت شینتا دوید و گفت: قربان رسیدند بجنبید که فرار کنیم و زیر بغل شاهزاده اش را گرفت. شینتا که سرپا شد پرستار را کنار زد چرخید و شمشیرش را در قلب فرمانده بیهوش فرو برد. پرستار از جایش بلند شد اما قبل از آنکه بتواند شینتا را از اتاق دور کند محاصره شان کردند. چند سرباز خشمگین به سمتشان یورش آوردند و در جا هر دو را به هلاکت رساندند. صدای فرمانده ناامیدشان که فریاد میزد «سرجایتان بیاستید باید زنده نگهشان داریم» در میان نعره های جنگی سربازان ریورزلندی گم شد
----
با برداشتن کتیبه سنگی حفظ هاله محافظ سخت تر شد. ناتارها با شدت بیشتری به سویش حمله ور میشدند و تلاش میکردند هاله را از بین ببرند شارلی به سمت دریچه ای که از آن وارد شده بود دوید بلافاصله بعد از آنکه خود را از دریچه بیرون انداخت، کوه به لرزه درآمد. افتان و خیزان خود را به پایین کوه رساند و آن لحظه بود که متوجه شد تندیسش سرد شده.... استادش مرده بود!!! در حالی که کتیبه را با احتیاط در پارچه ای میپیچید و در کیفش میگذاشت به همراهانش گفت: باید به سمت ماهاوی بریم