آخرین کتیبه- قسمت صدم
اسپروس و آکوییلا با سرعت خاک باسمنیا را ترک کرده بودند تا گرفتار انتقام مریدان جادوگر نشوند. باید خود را به ریورزلند و محل کتیبه آخر میرساندند. وقتی برعرشه کشتی کوچک جاسوسی ارتش متحد شاهد شکافته شدن پهنه اقیانوس بودند، اسپروس گفت: نمیخوام بهت سرکوفت بزنم اما امیدوارم فهمیده باشی که دلبانت چقدر میتونست الان کمکمون کنه.
آکوییلا با همان سردی و جدیت همیشگیش گفت: حالا در غیاب میراث معیوب من چجوری میخوای به محل اختفای کتیبه برسی؟
اسپروس گفت: با کمک جاسوسهامون. اما عمیقا امیدوار بودم تو شرایط دیگه ای بودیم
با دست چپش مچ قطع شده اش را مالید
آکوییلا نگاهی به دستهای اش انداخت و پوزخند زد: من جونتو نجات دادم پادشاه!
اسپروس اما جدی بود، گفت: کارهای زیادی هست که باید انجام بدی تا بتونی گذشته رو جبران کنی
آکوییلا نگاه اش را از آبی بیکران گرفت و به نیم رخ اسپروس خیره شد. باید توضیح میداد که آنچه به وقوع پیوسته ذره ای شباهت به آنچه او میخواست ندارد؟
گفت: من هنوزم معتقدم تو پادشاه خوبی نبودی. اسپروس بپذیر تو برای پادشاهی به دنیا نیومدی تو باید یه درمانگر یه جادوگر یا یه جهانگرد میشدی. جادوی باستانی دلبان های ما رو جا به جا بهمون داد و با این کارش شوخی زشت و کثیفی باهامون کرد. کاش اون موقع که ازت خواستم دلبانتو به من بدی این کارو کرده بودی
- کرونام به پادشاهی تو مشروعیت نمیداد. چون تو در اون سمت محق نبودی. کرونام جلوی اعتماد کردن تو به باسمنها رو هم نمیگرفت. متاسفم آکوییلا ولی بر خلاف تصورت تو هم پادشاه خوبی نبودی
- شاید اعتماد کردن به تسوکا بزرگترین اشتباه زندگیم بود. ولی من فقط دنبال قدرت مند کردن سیلورپاین بودم.
- بزرگترین دستاورد مردم ما در تاریخ شرفشون بوده. چیزی که روح ما رو اونقدر جلا داد که شایسته داشتن دلبان باشیم. اگر میخواستی که سیلورپاین رو قدرتمند کنی بهتر بود راه شرافتمندانه تری رو انتخاب میکردی
آکوییلا سکوت کرد. هیچ وقت از دست دادن دلبانش آنقدر به چشمش آزار دهنده نیامده بود. بعد از سکوتی طولانی گفت: شاید باورش برات سخت باشه ولی هیچ چیز جز وطن دوستی انگیزه من برای نجات دادن تو نبود.
اسپروس نیشخندی زد و گفت: باورش برام سخت نیست
نامه ای که برای اسپارک نوشته بود را به دستش داد و گفت. اگر من زنده نموندم این نامه اجازه ورود تو به جبهه متحده.
نور خورشید در حال غروب سایه های کشیده ای بر عرشه کشتی انداخته بود سایه دراز از دو مرد که یکی دستش را دراز کرده بود و دیگری در سکوت به کاغذ در دستش مینگریست. آکوییلا بعد از مکثی طولانی نامه را گرفت.
---
خبر کشته شدن لابر ، شینتا و یک جاسوس به وگامانس رسید. دیگر خبری از تشریفات منظم درباری در جلسه فرماندهی نبود. سیمون در سکوت دستانش را روبه رویش روی میز قلاب کرده بود و عمیقا در فکر فرو رفته بود. پلین مرتب قدم میزد و عصبی شده بود گودریان اخمو و متفکر، پشت به میز بزرگ جلسه از پنجره به بیرون خیره شده بود . اسپارک نیم نگاهی به سرجان که رو به رویش نشسته بود انداخت و گفت: هیچ اطلاعی از پسر ملکه شاردل و افرادی که برای نجاتش رفتن نداریم؟
سر جان گفت: هیچ اطلاعی
سیمون گلویش را صاف کرد و با صدای گرفته گفت: برای پیدا کردنش باید تمام تلاشمون رو بکنیم ولی نه الان که نمیدونیم بدنه ارتش اصلی دشمن کجاست و کی جنگ اصلی شروع میشه الان تمرکز اصلی مون باید بر روی بقای تمام قاره باشه نه فقط پادشاهی یک اقلیم خاص. اگه قاره سقوط کنه و کنترلش دست دشمن بیوفته شک نکنید که تمام مردمی که نپذیرن برده اشون بشن رو از دم تیغ میگذرونند.
رومل گفت: خب در واقع ما اونقدر هم دست بسته نیستیم شاگستا روی سیستم جاسوسی جدیدی کار کرده و نتیجه هایی هم گرفته. میتونیم امیدوار باشیم که بزودی اخبار متفاوتی از تحرکات دشمن به دستمون خواهد رسید.
سر جان گفت: باید با تمام توانش کار کنه. اگر اطلاعات قابل اتکایی داشته باشیم میتونیم دست بالا رو بگیریم و نقشه های بهتری برای رویارویی بگیریم
پلین از اسپارک پرسید: از اسپروس چه خبر میتونه به موقع کتیبه رو به دستمون برسونه؟
مکثی کرد و حرفش را اصلاح کرد: جناب اسپروس
اسپارک لبخند همدلانه ای زد و گفت: مکاتبه مستقیمی باهاش نداشتیم ولی جاسوسانی که در ساحل باسمنیا موضع گرفتن تا برشون گردونن گفتن که تونسته با کیتایا ارتباط برقرار کنه.
سرجان گفت: دخترم فک کنم باید بپذیریم هیچ کمکی به ما نخواهد رسید باید فقط و فقط روی توانایی های خودمون حساب کنیم
سیمون گفت: من با سرجان موافقم. دیگه نباید روش حساب کنیم وگرنه ناامیدی بیشتری نصیبمون میشه
---
ریپولسی چشمانش را گشود بلافاصله حس دردی شدید تمام وجودش را پر کرد آه دردناکی کشید و تلاش کرد بنشیند. گنگ و ترسیده لباسش را بالا زد و با دیدن زخم بزرگ و خون آلود شکمش تعجبش صد چندان شد. چه اتفاقی افتاده بود؟ تلاش کرد بیاد بیاورد قبل از آنکه به زمین بیافتاد چه اتفاقی افتاد؟ چه چیزی به او حمله کرد؟ ذهنش خالی و تاریک بود او اصلا متوجه هیچ چیز نشده بود. اگر کسی به او حمله کرده بود چه لزومی داشته زنده اش بگذارد؟ چطور ندیدتش؟ بیشتر از همه چی، ترسیده بود. به سختی ایستاد. اسبش فرار کرده بود خواست به دنبال کمک برود اما چند قدمی بیشتر نتوانسب بردارد. به درختی تکیه داد و منتظر ماند. اندیشید و اندیشید تا کم کم بیاد آورد...
ساعتها گذشت شایدم چند روزی، بدنش به شدت ضعیف شده بود زخمش اندکی هم بهتر نشده بود اما خونریزی نداشت. سایه چند مرد را دید که به سمتش می آمدند. نمیتوانست درست تشخیص دهد که چه کسانی هستند. دوستند یا دشمن تلاش کرد راست بنشیند و خنجرش را آماده نگه دارد. صدای آشنا و آرام بخشی شنید که نامش را صدا میکرد.
- ریپولسی ریپولسی چه اتفاقی برات افتاده؟
- جن...اب....پادشاه
اسپروس پیراهنش را بالا زد و با دیدن زخمش با تعجب پرسید: چه اتفاقی برات افتاده؟
- نمی...دو
آکوییلا داد زد: براش آب بیارید
کمی آب نوشید و گفت: قربان.... اون زن از دریچه ای داخل کوه رفت و.... وقتی بیرون اومد کتیبه همراهش بود من میخواستم.... همونجور که شما دستور داده....اما نفهمیدم چطور به این روز افتادم... متوجه نشدم چه کسی بهم حمله کرد و ... شکمم رو درید
- هیچ چیز مشکوکی ندیدی؟
- مطمئنم که ندیدم. من گوش به زنگ بودم
اسپروس دستور داد که سرباز زخمی را تیمار کنند اما میدانست بهبودی در کار نیست نمیدانست چه اتفاقی برایش افتاده اما پیدا شدن کتیبه و آزاد شدن ناتارها میتوانست باعث هر اتفاق غیر قابل پیش بینی ای باشد.
چند ساعتی بعد از آنکه ریپولسی را پیدا کردند، سرباز وفادار جانش را از دست داد. اسپروس وقتی از بالینش بلند شد رو به همراهانش با صدایی گرفته و غصه دار گفت: من امشب همراه وفادارم رو از دست دادم مردی که جانم را نجات داده بود و من بهش بدهکار بودم. روزگاری که ما از سر میگذرونیم روزگار سختیه فکر نمیکنم گذشتگانمون شاهد این حجم از زشتی و دشمنی بوده باشند و امیدوارم نتیجه جنگ ما جوری باشه که آیندگانمون هم شاهدش نباشند ما دوستان زیادی رو به خاک سپردیم ولی هنوز زنده ایم و راهی جز ادامه مبارزه نداریم.
سپس رو به آکوییلا کرد وقدم زنان از بقیه جدا شد آکوییلا هم همراهش رفت. اسپروس با صدای حسرت آلود تصنعی گفت: اگر دلبانت اینجا بود...
- حالا میخوای چی کار کنی؟
- نمیدونم شارلی کجا رفته ولی احتمالا رفته سراغ مردان بی سرزمین. اگه اونجا رفته باشه امکان نداره بتونیم کتیبه رو از چنگشون دربیاریم. باید دنبال راه دیگه ای باشیم
آکوییلا گفت: من اطلاعاتی دارم که مطمئنم به دردت میخوره
- چی؟
- تو جلسه ای کیتایا به شارلی گفت که دنبال کتیبه بره، بهش گفت فقط بانوی سپید میتونه به روش غیر معمول و بدون اجازه کتیبه ای رو از جایگاهش برداره. این هم یکی از روشهای محافظتی که سازندگان کتیبه گذاشتن تا دست غیر رو از اونها کوتاه کنند یا باید بانوی سپید باشی تا بتونی کتیبه رو برداری و یا نقشه داشته باشی. و یک چیز مهم دیگه. اون کتیبه اگر به دست بانوی سپید از جایگاه برداشته بشه فقط در دستان اون، یک کتیبه باقی میونه
- منظورت اینه که...
- در دستان غیر، یه تکه گل بی خاصیته. نابود میشه
اسپروس گفت: باید ردشو پیدا کنیم
همراهان اسپروس، جاسوسانی که اسپارک فرستاده بود برنامه حرکت ساده ای چیدند. گروهی جلوتر میرفتند تا به کمک دلبانها و سگ هایشان رد یابی کنند سپس اطلاعات مسیر را برای گروه اصلی که با فاصله چند ساعت از آنها قرار داشتند میفرستادند. به این ترتیب در عرض چند روز به ماهاوی رسیدند.
اسپروس خواست باقی راه را به تنهایی برود. از آکوییلا خواست همراه جاسوسانشان در آن حوالی اردو بزنند و منتظر بمانند.
قبل از ترک محل به آکوییلا گفت: به الیسیوم که برگشتی کتابخانه قلعه رو از زیر آوار بیرون بیار. اونها گنجینه اصلی سیلورپاین هستن نه معادن طلا و الماس
- چرا داری این راه رو میری در حالی که مطمئنی باعث مرگت میشه؟
اسپروس لبخند زد: مطمئن نیستم. تو هم اگه وصیتی داری میتونی بگی
- اگر برگشتی الیسیوم، پادشاه مقتدر تری باش و اجازه نده کسی برخلاف میلت در مهمانی های دربار نطق کنه
اینبار آکوییلا هم خندید.