خانه
× برای دیدن جدیدترین مطالب این تاپیک اینجا کلیک کنید و برای دیدن صفحه ابتدایی، این پنجره را ببندید.
برای دیدن صفحات دیگر، بر روی شماره صفحه در شمارنده بالا کلیک کنید.
مشاهده جدیدترین مطالب این تاپیک
289K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۸:۳۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۱
    avatar
    برترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51237 |36302 پست

    سلام دوستان همینطور که از اسم تاپیک مشخصه هدف این تاپیک تقویت داستان نویسی و صد البته ارتقای قدرت تخیل افراده . تو این تاپیک یه داستان شروع میشه و  شما میتونید ادامه ی اون داستانو با تخیل خودتون رقم بزنید و اتفاقات و احساسات و ماجراهای جدید رو به داستان اضافه کنید .

    قوانین تاپیک: ادامه داستان باید حداقل یه خط و حداکثر پنج خط باشه . هر کسی که میخواد ادامه داستانو بنویسه اول یه پست میذاره و اعلام آمادگی میکنه و بعد تو پست بعدی ادامه داستانو مینویسه تا در حین تایپ کردن ادامه داستان یه نفر دیگه ادامشو زودتر نذاره و همه چی قاطی نشه . داستانو جوری بنویسید که وابسته به جنسیت خاصی نباشه تا هم خانمها و هم آقایون بتونن خودشونو بذارن جای شخصیت اصلی داستان و اتفاقات رو دنبال کنن .

    منتظر حضور گرمتون توی این تاپیک هستیم 8

  • leftPublish
  • ۱۸:۴۶   ۱۳۹۴/۱۰/۱۱
    avatar
    آهوبرترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51237 |36302 پست
    با اجازه تون من داستان اولو شروع میکنم .
    ساعت تقریبا 8 شب بود که خسته و کوفته از سر کار برگشتم . چراغا رو روشن کردم و افتادم رو تخت به این فکر میکردم که من همه چیز دارم همه ی چیزایی که دیگران آرزوشو دارن خونه ,ماشین ,شغل خوب ,محبوبیت ,زیبایی, مقام , پس چرا شادی ندارم؟ این خوشی لعنتی کجای زندگی من گم شده که نمیتونم پیداش کنم تو همین فکرا بودم که کم کم چشمام رفت رو هم و خوابم برد که یه دفعه از صدای ناله و گریه ی یه زن از خواب بیدار شدم فکر کردم نیم ساعت خواب بودم با همون لباس کارم از تخت بلند شدم و یه نگاه به ساعت انداختم ساعت 3 صبح بود همین بیشتر نگرانم کرد رد صدا رو گرفتمو رفتم تو راه پله آپارتمان راه پله تاریک بود و صدای گریه خفیف و آزاردهنده ی اون زن هر لحظه پررنگ تر میشد ...
  • ۱۹:۳۷   ۱۳۹۴/۱۰/۱۱
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست
    من شروع کردم به نوشتن ادامه ی داستان لطفا بقیه دست نگه دارن ...

    خیلی باحال به نظر میاد، بریم ببینیم چی میشه.
  • ۱۹:۴۰   ۱۳۹۴/۱۰/۱۱
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست
    راه پله ساختمون با فاصله از آسانسور بود، یه نفر داشت با آسانسور میومد بالا. من رفتم دم در خونه که اگر کسی تو طبقه ما پیاده شد و مربوط به صدای گریه بود خودم رو کنار بکشم اما طبقه پایین تر توقف کرد. دوباره رفتم سمت راه پله، صدا از بالا میومد. نمیدونم چرا این صدا برام مهم شده بود معمولا توجه کمی به اتفاقات اطرافم داشتم. رفتم بالا و چند ثانیه جلوی دری که صدای گریه ازونجا میومد وایستادم تا ببینم آیا دعوایی چیزی باعث این گریه ها شده یا نه. ولی صدایی جر گریه یک زن بگوشم نمیرسید ...
  • ۲۰:۵۱   ۱۳۹۴/۱۰/۱۱
    avatar
    metalik
    دو ستاره ⋆⋆|5084 |2953 پست
    اقا ادامش با من
  • ۲۱:۰۰   ۱۳۹۴/۱۰/۱۱
    avatar
    metalik
    دو ستاره ⋆⋆|5084 |2953 پست
    خواستم در بزنم اما یکم مکث کردم گفتم شاید دخالت نکنم بهتر باشه اما صدای گریه طوری روم تاثیر گذاشته بود که حتی یک قدم از در نمیتونستم دور بشم.بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم در بزنم.دستمو بردم رو زنگ و منتظر بودم در باز بشه که در باز شد و یک خانوم درشت هیکل و زیبا با چشمهای رنگی که از شدت گریه شبیه کاسه خون شده بود,جلوم واستاد از دیدنش لکنتم گرفته بود که گفت بفرمایید کاری دارید؟
  • leftPublish
  • ۲۳:۵۹   ۱۳۹۴/۱۰/۱۱
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19931 |39377 پست
    من مشغول نوشتنم
  • ۰۰:۰۳   ۱۳۹۴/۱۰/۱۲
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19931 |39377 پست

    از جام بلند شدم و رد صدا رو گرفتم . هنوز یکم گیج خاب بودم . اما صدا ب سمت خونه ی خودم بود ب خونه بدگشتم هرچی خواب بیشتر از سرم میپرید صدا واضح تر میشد . باورم نمیشد صدا از توی یکی از اتاقهای خونه میومد .این زن چقدر برام اشنابود .خواب کامل از سرم پریده بود..به صدا با دقت گوش کردم :خدایا از زندگی با این سختی و نداری خسته شدم شوهرم دیگه نای کار کردن نداره از بس ک کارگری کرده... . من دیگه کاملا بیدار بودم این زن همسره خودم بود !

    ویرایش شده توسط رهام 💙دنیز💕 در تاریخ ۱۲/۱۰/۱۳۹۴   ۰۰:۰۹
  • ۰۰:۲۴   ۱۳۹۴/۱۰/۱۲
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
    سلام من دارم می نویسم...
  • ۰۰:۲۹   ۱۳۹۴/۱۰/۱۲
    avatar
    مهرنوش
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست
    نمی دونم چه اتفاقی افتاده! این تپش قلب داره منو می کشه! زن توی راه رو، زن طبقه بالا! زن تو خونه! دیگه دارم قدرت تشخیصم رو از دست می دم، ولی این صدا لعنتی گریه! اصلا خیال قطع شدن نداره و من دیگه توان و هوشیاری کافی برای اینکه حتی جهتشو تشخیص بدم ندارم، فکر کنم این دهمین باریه که با این کابوس از خواب پریدم! الان داشتم فکر می کردم که که گریه که الان هم دارم صداشو می شنوم مگه جزیی از این کابوس لعنتی نیست؟
  • ۰۰:۳۸   ۱۳۹۴/۱۰/۱۲
    avatar
    آهوبرترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51237 |36302 پست
    دوستان یه توضیح تکمیلی بدم : ادامه ی داستانو باید از همونجایی که آخرین نفر نوشته بنویسید مثلا متالیک آخر داستانش نوشته : جلوم واستاد از دیدنش لکنتم گرفته بود که گفت بفرمایید کاری دارید؟
    نفر بعدی باید از ادامه ی همین قسمت داستانو تعریف کنه نه از ادامه ی پست اول .
  • leftPublish
  • ۰۰:۴۳   ۱۳۹۴/۱۰/۱۲
    avatar
    رهام 💙دنیز💕
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19931 |39377 پست
    زیباکده
    آهو : 
    دوستان یه توضیح تکمیلی بدم : ادامه ی داستانو باید از همونجایی که آخرین نفر نوشته بنویسید مثلا متالیک آخر داستانش نوشته : جلوم واستاد از دیدنش لکنتم گرفته بود که گفت بفرمایید کاری دارید؟
    نفر بعدی باید از ادامه ی همین قسمت داستانو تعریف کنه نه از ادامه ی پست اول .
    زیباکده

    وای چه سخت. اینجوری داستان خیلی بی لعاب میشه هر کس بر اساس ذهن خودش داستان رو ب ی جایی میکشه که ممکنه برای نفر بعدی هیچ ادامه ای نداشته باسه . اونوقت کسی خوصلش نمیگیره از پست اول دونه دونه همه رو بخونه ببینه کی چی نوشته تا بتونه داستان خودشو بنویسه. بعدشم داستان میشه ی رمان بی لعاب . اگه با داستاهنهای کوتاه تموم میکردیم بهتر نمیشد؟ البته تاپیکه خودته و نظره خودت مهمه ولی ی پیشنهاد دادم

  • ۰۰:۵۰   ۱۳۹۴/۱۰/۱۲
    avatar
    آهوبرترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51237 |36302 پست
    اتفاقا به نظر من اینکه شما ندونی چه اتفاقی قراره بیفته و داستانو از جایی که دلت نمیخواد, شروع کنی و به سمتی بکشونیش که دلت میخواد خلاقیتت رو زیاد میکنه و مجبورت میکنه که درباره داستان فکر کنی همین فکر کردن ذهن آدمو باز میکنه و مزیتهای زیادی برای مغز داره .
    ولی من تابع نظر جمعم دوستان دیگه هم نظرشونو بگن لطفا تاپیک همونجوری پیش میره که از نظر اکثریت جذاب تره
  • ۰۰:۵۲   ۱۳۹۴/۱۰/۱۲
    avatar
    metalik
    دو ستاره ⋆⋆|5084 |2953 پست
    به نظر من جوری که اهوجان میگه خیلی جذاب تره البته نظر الهام خانمی هم محترمه
  • ۱۰:۱۱   ۱۳۹۴/۱۰/۱۲
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    پس من از ادامه متالیک می نویسم...
  • ۱۰:۲۵   ۱۳۹۴/۱۰/۱۲
    avatar
    فرک (Ferak)کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    همینکه در رو باز کرد کاملا از اینکه زنگ اون در رو زده بودم پشیون شدم. اما راه برگشتی نبود به ناچار گفتم :"سلام همسایه طبقه پایین هستم. ببخشید که مزاحم شدم ولی فکر کردم شاید کمکی از دستم بربیاد. چیزی شده؟" زن دستم رو گرفت و به داخل خونه کشید. حسابی جا خورده بودم و صدای تپش قلبم رو از شدت اضطراب می شنیدم. بی اینکه چیزی بگه در رو بست و کمی اونطرفتر روی مبل ولو شد. با چشمهای قرمز و اشک آلودش جوری سرد و بیروح نگاهم کرد که دلم هری ریخت پایین، بعد از کمی مکث گفت : "نباید میومدی اما حالا که اومدی نمیشه بری، الانه که پیداش بشه نمی خوام تو رو ببینه و با سوالاش دیوونه ام کنه. برو توی اتاق و به نفعته که نفهمه کسی اینجاست پس ...." جمله اش رو تموم نکرده بود که چند ضربه به در وارد شد انگار یه جور رمز بود....
  • ۱۱:۱۰   ۱۳۹۴/۱۰/۱۲
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست
    من دارم مینویسم ...
  • ۱۱:۱۳   ۱۳۹۴/۱۰/۱۲
    avatar
    بهزاد لابیکاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26985 |15940 پست
    نگاه زن روی در و بعد روی من قفل شد. مطمئن نبود که شخص پشت تر احتمالا کجا نخواهد رفت که من رو اونجا قایم کنه! اما فرصت زیادی هم نداشت، من رو با خودش با سرعت برد توی بالکن اتاق تا در اتاق که رفت اینقدر هوا سرد بود که برگشت و من رو برد توی کمد دیواری بزرگ اتاق پشت لباس ها قایم کرد و گفت هر چه بادا باد!
    در یک بار دیگه با شدت بیشتر اما احتمالا با همون کد قبلی زده شد. زن با عجله خودش رو به در رسوند اما با وقفه و خیلی کند در رو باز کرد طوری که به نظر بیاد این زمان زیاد منتظر شدن شخص پشت در به دلیل بی حالی زن بوده. درو باز کرد و سلام کرد اما شخص مقابل جواب نداد و فکر کنم داخل شد و در بسته شد.
  • ۱۱:۲۰   ۱۳۹۴/۱۰/۱۲
    avatar
    دامون
    کاربر فعال|608 |373 پست
    سلام من دارم می نویسم
  • ۱۱:۲۶   ۱۳۹۴/۱۰/۱۲
    avatar
    دامون
    کاربر فعال|608 |373 پست

    قلبم داشت از سینه  بیرون میزد اصلا من اینجا چیکار می کردم نباید دخالت می کردم توی افکار خودم بودم که صدای وحشتناکی شنیدم وقتی به خودم اومدم صدای ضجه های زن رو می شنیدم که التماس می کرد که آن شخص نزندش نمی دونستم چیکار کنم باید کمکش می کردم یا به حرفش گوش می کردم و سرجام می موندم تو وضعیت بدی گرفتار شده بودم که ناگهان..

    ویرایش شده توسط دامون در تاریخ ۱۲/۱۰/۱۳۹۴   ۱۱:۲۶
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان